"I Like You"

323 52 20
                                    


تهیونگ و بکهیون وارد کافه شدن و پشت یکی از میز ها نشستن. بعد از گذشته چند دقیقه پسر جوونی پیششون اومد که رئیس کافه بود.
وقتی با بکهیون سلام و احوالپرسی کرد تهیونگ متوجه شد که بکهیون و اون پسر باهم دوستن. گاهی وقتها از دست بکهیون خسته میشد.
میتونست به جرعت بگه بکهیون با نصف جمعیت سئول رفیقه!
بکهیون: خوب تهیونگ چی میخوری؟
تهیونگ: یه چیز خنک دلم میخواد، هوا خیلی گرم شده
بکهیون: بستنی میوه ای چطوره؟ 
تهیونگ: خوبه!
بکهیون: اوکی دوتا بستنی میوه ای 
پسر سرش رو تکون داد و اون ها رو تنها گذاشت.
تهیونگ: خوب؟
بکهیون: کاری رو که میخواستی کردم و متوجه شدم که ھمه خانواده شون نرفتن! 
تهیونگ:چ..چی؟
بکهیون: نامجون پسر بزرگشون از کشور خارج نشده و توی کره اس اما محل زندگیش مشخص نیست!
تهیونگ کلافھ گفت: خیلی گیجم، نمیدونم باید چیکار کنم!
بکهیون: تهیونگ عجول نباشه، از طرفی حواست به جیمین هم باشه الان اوضاع خوبی نداره!
تهیونگ سرش رو به نشونه باشه تکون داد. 
بکهیون: از کارت چه خبر؟
تهیونگ: منتظریم ساختمون آماده بشه، بیرون کارش تقریبا تموم شده فقط نماش مونده و داخلش ھنوز خیلی کار داره. 
بکهیون: تا آخر تابستون تموم میشه؟تهیونگ: زودتر از اون! 
بکهیون: خوبه پس... مطمئنم کارتون بدجور میگیره! ھنر تو و ھوسوک و مدیریت جیمین!
تهیونگ لبخندی زد و گفت: یه کار گروهی محشره!
توی اتاق کنفرانس ھمراه با ھوسوک مشغول کار کردن بود. در واقع فقط تهیونگ بود که مشغول کار بود. ھوسوک سه ساعت تمام فقط به تهیونگ خیره بود و کاری دیگه ای نمی کرد.
کم کم تهیونگ نگران شد.
تهیونگ: ھوسوک؟
ھوسوک:...
تهیونگ دستش رو جلوی صورت ھوسوک تکون داد و گفت: هی چرا جواب نمیدی ؟ الووو!؟
اما ھوسوک ھیچ واکنش نشون نداد. برای یک لحظه ترس برش داشت نکنه مشغول ایده پردازی بود و من مزاحمش شدم؟ این فکری بود که از ذھنش گذشت و نگرانش کرد. 
ھوسوک: چیزی گفتی؟خواب بودم!
تهیونگ ترس خورد و گفت: خواب بودی؟ با چشم ھای باز؟
ھوسوک: اره، چرا ترسیدی؟ عادتی که از دوران تحصیلی برام مونده! گاھی وقت ھا خیلی خسته بودم و بخاطر ھمین اینطوری میخوابیدم تا نه کسی متوجه بشه و بخواد بهم گیر بده!
تهیونگ: صدات کردم اما جواب ندادی، سه ساعته که بهم خیره شدی و ھیچ کاری نکردی! منو بدجور ترسوندی.
ھوسوک لبخندی زد و گفت: نگران نباش من حالم خوبه!
تهیونگ: خوبه!
ھمون لحظھ جیمین با دوتا لیوان قھوه وارد اتاق کنفرانس شد و گفت: خسته نباشید! ساعت کاری تقریبا تموم شده!
ھوسوک با تعجب گفت: جدی؟ 
و به ساعت مچیش نگاه کرد. 
تهیونگ چشم غره ای بهش رفت و گفت: کسی که باید این حرف رو بزنه منم ھوسوک شی!
جیمین یکی از قهوه ھارو به ھوسوک داد و گفت: راستی ھیونگ این ساختمون برای چی بود؟
ھوسوک قهوه رو گرفت و جیمین روی یکی از صندلی ھا کنار ھوسوک و روبه روی تهیونگ نشست.
ھوسوک در حالی که قهوه رو مزه میکرد گفت: این ساختمون قبلا یک شرکت بود، وقتی صاحبش ورشکسته شد گذاشته شد برای فروش... منم دیدم خالیه و تصمیم گرفتم تیمم رو توش جمع کنم 
و خودمون رو آماده کنیم!
تهیونگ: مدل ھا چطورن؟
جیمین شقیقه ھاش رو ماساژ داد و گفت: خوبن اما برای کت واک به مشکل بر میخوریم، تعدادشون خیلی کمه!
ھوسوک: نگران نباش اون مسئله نباش خودم حلش میکنم!
جیمین: الان فقط تمرکزم رو بزارم روی تبلیغات و فروش؟
ھوسوک: اره، ساختمون بیشتری از اون چیزی که فکرش رو میکردم برام خرج برداشت... اما میدونم تمام این ھزینه ھا 
ارزشش رو داره.
جیمین: طبق حساب کتاب ھای من کل سود سال ما به اندازه تمام خرج ھای الانمون میشه! البته اگه ھمه چیز اون طور که برنامه ریزی کردیم پیش بره!
ھوسوک خندید و گفت: اوووو جیمینی نترس! تیمی که داریم عالیه! 
جیمین سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: کاش یکم این امیدواریت رو من هم داشتم!
تهیونگ به شوخی: الان جیمین توی دلش میگه گیر چه آدم ھایی افتادم! (به خودش اشاره کرد) تهیونگ که یه آدم سرخوش و دیوونه اس! (به ھوسوک اشاره کرد) ھیونگ ھم یه آدم سرخوشی که امید داره تیم دیوونه اش معرکه س! بدبخت ھا!
جیمین و ھوسوک خندیدن. و ھوسوک با اعتراض گفت: جیمین اگه واقعا ھمچین فکری داشته باشی نمی بخشمت!
جیمین: نه نه! اصلا اینطور نیست! کار کردن با شماھا رو خیلی دوست دارم برام لذت بخشه!
ھوسوک از روی صندلی بلند شد و گفت: خوب دیگه بهتر بری خونه تا یک ذره استراحت کنی و فردا سر حال باشی!
تهیونگ: اره و اینکه خودت رو خسته نکن زیاد، از چهره ات مشخصه این چند روز نتونستی درست و حسابی استراحت کنی!
جیمین: وضعیت پدر بزرگم بدتر شده...
هوسوک: با دکترش صحبت کردی؟
جیمین: اره، بهم گفتن کم کم بهتره میشه اما با این روندی که داره طی میکنه بعد میدونم!
تهیونگ سمتش رفت و دستش روی شونه های جیمین گذاشت و گفت: امیدت رو از دست نده جیمین، یک سکته قلبی در برابر عظمت پارک بزرگ چیزی نیست!
جیمین: امیدوارم! راستی من فردا کلی کار دارم اصلا وقت نمیکنم بیام اینجا پس فردا من رو نمیبینین، موفق باشین!
تهیونگ: توھم همینطور! 
جیمین زودتر باھاشون خدافظی کرد و رفت. تهیونگ وسایل ھاشو رو جمع کرد و توی کوله پشتیش گذاشت.
ھوسوک: نظرت چیه شام رو باھم بخوریم؟ باید بهت یه چیزی بگم!
تهیونگ: قبوله!
تهیونگ: ماشین نیاوردی؟
ھوسوک: عادت دارم پیاده برم، ماشین بیشتر دست کوکیه! 
تهیونگ یاده رانندگی کوکی افتاد و لرزید و گفت: با اون طرز رانندگیش!
ھوسوک خندید و گفت: ما دیگه بهش عادت کردیم!
تهیونگ: من اصلا نمیتونم بهش عادت کنم! رستورانی که میخواییم بریم خیلی دوره؟
ھوسوک: نه یکم دیگه بریم بهش میرسیم. درواقع فست فود فروشیه!
تهیونگ یک تھ ابروش رو بالا داد و گفت: ھوسوک شی پولات تموم شده؟ اولاش رستوران ھای لاکچری میبردی!
ھوسوک خندید و گفت: میدونی الان جو بینمون صمیمی تره ھر چیزی که بخوای بخوری بهت مزه میده حالا مهم نیست چی باشه یا کجا داری میخوری؟
تهیونگ: اره باھات موافقم! فقط جایی که میخواییم بریم استاندارد ھست دیگه؟ من معدم خیلی راحت بھم میریزه و راھی بیمارستان میشم!
ھوسوک: نترس زنده میری خونه، اینجاس رسیدیم. 
دوتایی واردش شدن. زیاد شلوغ نبود و یک جای دنج پیدا کردن و نشستن. 
ھوسوک: من پیتزا ھای اینجا خیلی محشره! میخوای امتحان کنی؟
تهیونگ: اره.
ھوسوک: من میرم سفارش بدم.
تهیونگ: اوکی.
ھوسوک رفت تا سفارش بده. تهیونگ ھیجان زده بود. یعنی ھوسوک چی میخواد بهش بگه؟ ھمون چیزی که فکرش رو میکرد؟
نیشخندی زد و زیر لب گفت: زودتر از اون چه که فکرش رو میکردم اتفاق افتاد!
ھوسوک: ممکنه یکم طول بکشه!
تهیونگ: امیدوارم زیاد طول نکشه چون وقتی زیاد گرسنگی بکشم بد اخلاق میشم!
به وضوع متوجه شد که ھوسوک ھول کرده. دور از چشم ھوسوک لبخندی زد و توی دلش گفت خودشه! حدسم درست بود!
تهیونگ: حالا زمانش رو داریم در مورد چی میخواستی باھام صحبت کنی؟
ھوسوک نفس عمیقی کشید و گفت: در موردش خیلی فک کردم و این رو بدون که این مدت یکی دو ساعت یا یکی دو روز نبود! سه ماه تموم در موردش فکر کردمو بالاخره تونستم تصمیم رو بگیرم!
تهیونگ: در مورد چی؟
هوسوک مکثی کرد و تهیونگ توی دلش گفت: گفتن اینکه باهام قرار میزاری فکر نمیکردم اینقدر مقدمه چینی لازم باشه!
اما تهیونگ نمیدونست کلمات بعدی هوسوک مثله یک تیر خلاص  خواهد بود!
ھوسوک: راستش تهیونگ من ازت خوشم اومده!

After you {completed} Donde viven las historias. Descúbrelo ahora