"My only friend"

299 53 8
                                    

"با خونسردی قدم برمیداشت و به ھر کی که از کنارش رد میشد لبخند میزد. برای تاخیری که داشت اصلا نگران نبود. دنبال فرد مورد نظرش بود اما ھرچی گشت پیداش نکرد.
-ھوسوک شی؟
با شنیدن صدای اشنایی با تعجب برگشت سمت کسی که صداش کرده بود. با دیدنش، از شدت زیبایی فرد مقابلش دھنش باز موند.
سریع به خودش اومد و لبخندی زد و گفت: اوه تهیونگ اصلا نشناختمت!
تهیونگ با حالت معذب دستی به موهاش کشید: خیلی تغییر کردم؟
ھوسوک: اره، و البته خیلی ھم جذاب شدی!
تهیونگ لبخندی زد و از ھوسوک تشکر کرد. منو رو باز کردنو مشغول انتخاب کردن شدن. بعد از چند دقیقه انتخاب کردن و سفارش دادن.
تهیونگ: خوب ھوسوک شی برای چی خواستی من رو ببینی؟
ھوسوک در حالی که توی چشم ھای تهیونگ خیره بود جواب داد: میخوام شعبه جدیدم برندم رو توی سئول رو راه اندازی کنم و خوب به فردی مثله تو نیاز دارم! میخواستم بدونم تمایل به ھمکاری داری ؟
تهیونگ خندید و گفت: البته! اتفاقا منم میخواستم درخواست ھمکاری بدم!
لبخند ھوسوک عمیق تر شد و شراب رو برداشت و توی لیوان خودش و تھیونگ ریخت.
تهیونگ: به سلامتی ھمکاری مون!
هوسوک: به سلامتی!
با خونسردی قدم برمیداشت و به ھر کی که از کنارش رد میشد لبخند میزد. برای تاخیری که داشت اصلا نگران نبود. دنبال فرد مورد نظرش بود اما ھرچی گشت پیداش نکرد.
-ھوسوک شی؟
با شنیدن صدای اشنایی با تعجب برگشت سمت کسی که صداش کرده بود. با دیدنش، از شدت زیبایی فرد مقابلش دھنش باز موند.
سریع به خودش اومد و لبخندی زد و گفت: اوه تهیونگ اصلا نشناختمت!
تهیونگ: خیلی تغییر کردم؟
ھوسوک: اره، و البته خیلی ھم جذاب شدی!
تهیونگ لبخندی زد و از ھوسوک تشکر کرد. منو رو باز کردنو مشغول انتخاب کردن شدن. بعد از چند دقیقه انتخاب کردن و سفارش دادن.
تهیونگ: خوب ھوسوک شی برای چی خواستی من رو ببینی؟
ھوسوک در حالی که توی چشم ھای تهیونگ خیره بود جواب داد: میخوام شعبه سئول برندم رو راه اندازی کنم و خوب به فردی مثله تو نیاز دارم! میخواستم بدونم تمایل بھ ھمکاری داری ؟
تهیونگ خندید و گفت: البته! اتفاقا منم میخواستم بھت درخواست ھمکاری بدم!
لبخند ھوسوک عمیق تر شد و شراب رو برداشت و توی لیوان خودش و تھیونگ ریخت.
تھیونگ: به سلامتی ھمکاری مون!
ھوسوک: به سلامتی! "

جیمین با ھیجان گفت: خوب بعدش؟
تهیونگ شونه بالا انداخت و گفت: بعدش؟ چیزه خاصی نشد. فقط در مورد کار حرف زدیم. راستی جیمین به کمکت نیاز دارم!
جیم: درمورده؟
ته: ھوسوک گفت که مدام در حاله سفره پس به کسی نیاز داره که به جای اون حواسش باشه، از اونجایی که من بعد از اون بیشترین سهم رو دارم از من خواست مدیر بشم.
جیمین: توھم بدتر از اون توی مدیریت ضعف داری نه؟ میخوای که من مدیر بشم؟ اووو! قبول میکنم!
جیمین ذوق شده بود. بالاخره داشت مستقل میشد و از این بابت خیلی خوشحال بود.
جیمین: تهیونگ اگه در موردش تحقیق اینا نمیکردیم، راضی میشدی باهاش همکاری کنی؟
تهیونگ خندید: ما کل زندگیش رو در اوردیم! مسلما باهاش همکاری نمیکردم! بعد از اون اتفاقی که افتاد، با وجود اینکه کلی در موردش تحقیق کردم اما باز هم نمیتونم به طور کامل اعتماد کنم بهش اما یک حسی بهم میگه ارزش رسیک کردن رو داره!
جیمین: نمیخوام بد بینت کنم اما باز هم زندگیش جای ابهام زیاد داره!
تهیونگ در حالی که خمیازه میکشید گفت: خوب اره... اون دیگه زندگیه شخصیشه که به ما ربط نداره!
جیمین از سر جاش بلند شد و مشغول اتو کردن لباس ھا شد به تهیونگ که با چند دقیقه ای میشید که از حموم اومده بود اشاره کرد تا موهاش رو سشوار بکشه.
ته بخاطر حمومی که کرده بود خسته و خواب الود شده بود نوچی کرد.
جیمین چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و اتو رو از برق کشید و به جاش سشوار رو به برق وصل کرد. تهیونگ روی صندلی نشست و جیمین مشغول خشک کردن موھاش شد.
تهیونگ: موھام چطور شده؟
جیمین: موھای بلوند خیلی بهت میاد!
ھوسوک فرد غیر قابل پیش بینی بود. شایدم چون شناخت کافی نداشت اینطور فکر میکرد؟ تا اینجای کار این ھوسوک بود که روی تهیونگ تاثیر گذاشته بود... اما عقیده جیمین چیزه دیگه ای بود. هوسوک خودش جذب تهیونگ شده و بخاطر ھمین میخواد با اثر گذاشتن روش، اون رو سمت خودش بکشونه.
با ضربه ای که جیمین به شونش زد از فکر بیرون اومد .از روی صندلی بلند شد و سمت لباس ھاش رفت تا بپوشتشون. برای اولین قرار رسمی تاثیر گذاشتن خیلی مهمه!
تهیونگ لباس ھاش رو پوشید و سمت آینه رفت تا خودش رو ببینه. جیمین دست به سینه به شاهکار خودش و تهیونگ نگاه میکرد. طراحی لباس با تهیونگ و مدل مو و رنگ مو با جیمین بود.
تهیونگ کلافه برگشت سمت جیمین و گفت: خوبم؟
جیمین چشم ھاش رو توی حدقه چرخوند و گفت: اره شبیه ایدل ھای کیپاپ شدی! میدونم ممکنه معذب شده باشی ولی یکم تغییر هرزگاهی بد نیس!
تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت: و همین طور درمورد تو!
جیمین: فعلا کله زندگی من تغییر کرده! نیازی به این تغییر ندارم!
* * * * * * *

After you {completed} Onde histórias criam vida. Descubra agora