جیمین حاظر شده بود تا به قرار ملاقاتش با رئیس تولیدی ای که قرار بود دوخت لباس ھا رو به عهده رو بگیره برسه.
گوشیش زنگ خورد . یکی از بچه ھای تیم بود .
جیمین:بله؟
-آقای پارک ببخشید مزاحم شدیم ما دم در شرکت ھستیم ما کسی نیست که در رو باز کنه و ھرچی ھم بھ آقای جانگ
و اقای کیم زنگ میزنیم جواب نمیدن!
جیمین نگران گفت: جواب نمیدن؟ اوکی من الان میام تا در رو باز کنم!
تماس رو قطع کرد و با عجلھ از خونه زد بیرون. با اینکه زود حاضر شده بود اما نمیدونست میتونه به موقع برسه یا
نه. از بدقولی متنفر بود!
توی حیاط خونه راننده شخصی پدربزرگش رو دید. با خوشحالی سمتش رفت و صداش زد.
جیمین: آقای لی!
آقای لی: چی شده جیمین شی؟
جیمین: من یک قرار خیلی مهم دارم و باید بهش برسم، شما میتونین این کلید ھارو به ببرین به آدرس (....)؟
آقای لی: حتما!
جیمین:ممنونم آقای لی! وقتی رسیدین اونجا بگین از طرف من اومدین! خدافظ!وقتی کارش تموم شد با رضایت تمام از اتاق خارج شد و نفس راحتی کشید. این یکی از مهم ترین قرارداد ها بود و حالا که موفق شده بود خیالش خیلی راحت میشد.
گوشیش رو در اورد و به تهیونگ زنگ زد. گوشیش زنگ میخورد اما جواب نمیداد و همین جیمین رو خیلی نگران میکرد. وارد صفحه چتشون شد و بهش گفت اگه تا 10 دقیقه زنگ نزنه زنده اش نمیذاره!
اونقدری بهش زنگ زده بود که اگه گوشیش کنارش باشه از خواب بیدار بشه! البته امیدوارم بود!****
نمی دونست گوشیش برای بار چندم داره زنگ میخوره. خواب آلود گوشی رو برداشت تا جواب بده اما تماس قطع
شده بود.
سرش بدجور درد میکرد و گیج بود. چشم ھا رو باز کرد و خودش رو توی مکان ناشناسی دید.
ھیچ چیز بدتر از این نمی شد که نیمه لخت توی بغل یک نفر باشه و اون شخص کسی جز" جانگ ھوسوک" نباشه!
دیشب اونا باھم بودن؟ مگه باھم توافق نکرده بودن که خیلی سریع پیش نرن؟ پس چی شده بود؟
ھمون لحظھ برای گوشیش پیام اومد و تهیونگ ھول کرد و گوشیش روی سایلنت گذاشت تا صداش ھوسوک رو از خواب بیدار نکنه.
جیمین بھش پیام داده بود اگه تا 10 دقیقه دیگه بهش زنگ نزنه، به خانواده اش جسدش رو تحویل میده!
تهیونگ از بغل ھوسوک بیرون اومد و لباسش رو که روی زمین افتاده بود رو پوشید و بی سر صدا از اتاقی که توش بودن اومد بیرون.
این خیلی خیلی بد بود. تهیونگ چند بار به پیشونیش ضربه زدو گفت: احمق احمق احمق! سعی کن به یاد بیاری دقیقا چی شده!
وقتی اتفاقات دیشب _ ھرچند محو _ یادش اومد، دوباره بھ پیشونیش ضربه زد و گفت: نه نه نه اینا خیلی شرم اوره! فراموشش کن!
یهو یاده حرف جیمین افتاد و بھش زنگ زد.
جیمین فوری جواب داد: معلوم ھست شما دوتا دارین چه غلطی میکنین؟
تهیونگ: جیمین، یه اتفاق خیلی بد افتاده! باید ببینمت!
جیمین نگران گفت: اوکی کجا ھمو ببینیم؟
تهیونگ: شرکت کار دارم میتونی بیای؟
جیمین: فقط وقت ناھار میتونم بیام.
تهیونگ: الان ساعت چنده؟
جیمین: 12 ظهر! یک ساعت دیگه میام اونجا.
تهیونگ: اوکی منتظرتم!

KAMU SEDANG MEMBACA
After you {completed}
Romansa[کامل شده] "توی سردرگمی به سر میبرم. نمی دونم چه کاری درسته. ولی تصمیم گرفتم کا توی حال زندگی کنم. امید داشته باشم. ھمیشه توی تاریکی پرتوه خیلی کوچیکی از نور توی اعماق ذھن وجود داره! امید در کنار ناامیدی شکل میگیره... بیا به زندگی یک نگاھی داشته...