یک ھفته به مراسم افتتاحیه مونده بود و کار دکوراسیون ساختمون زودتر از انتظارشون تموم شده بود.
علاوه بر لباس ھای فرم، برای جشن لباس طراحی کرد بود و قرار بود توی جشن بدرخشن! خیالش از بابت ھمه
چیز راحت بود. کار کردن با جیمین و ھوسوک فوق العاده بود.
خوشحال بود که با افرادی مسولیت پذیر ھمکار شده بود. امیدوار بود تا آخرش ھمه ھمینطوری باشن!
امروز روز تعطیل بود و بعد از مدت ھا میتونست با خانواده اش وقت بگذرونه.
از اتاق خوابش بیرون اومد و به سمت اتاق دو قلو ھا رفت.
قبلا به دو قلو ها در مورد هوسوک گفته بود و باهاشون در این مورد صحبت کرده بود. توی زندگیش دچار تغییر ھای زیادی شده بود و از این بابت ناراحت نبود.
توی ھر دوران زندگیش اون طور که باید رفتار کرده بود! البته انکار هم نمیکرد گاھی وقتها ھم زیاده روی کرد بود.
توی این مدت بھش ثابت شده بود، ھوسوک فرد مناسبی براش ھست!
تهیونگ با خودش گفت: وضعیتش با یونگی زمین تا آسمون فرق میکنه! تازه مامان بابا یونگی رو قبول کردن، بعد ھوسوک رو قبول نکن؟
در اتاق دو قلو ھا باز بود .
تهیونگ:تهیون؟ ته ایل؟
ته ایل روی تختش دراز کشیده بود و گوشیش دستش بود.
ته ایل: تهیون پایینه.
تهیونگ: باز باهم دعوا گرفتین؟ بیا بریم پیشش میخوام یه چیزی رو بهتون بگم!
ته ایل: اوکی.
چند دقیقه بعد دو تایی پیش تهیون نشستن و شروع کردن به اذییت کردنش.
تهیون: باز چی میخوایین؟
تهیونگ: میخوام چیز مهمی رو بهتون بگم.
تهیون: بگو!
تهیونگ با ھیجان گفت: ھوسوک رو کھ میشناسین؟
تھ ایل پوکر گفت:اره .
تھیون: داری 24 ساعته در موردش حرف میزنی!
تهیونگ:...
تهیون و ته ایل: خوب ادامه؟
تھیونگ چشم ھاش رو بست و تند گفت: بهتون هم گفتم که باھم وارد رابطھ شدیم!
تھیون: اره و ماهم گفتیم مبارکه!
تهیونگ اولین بار که انقد احساس خجالت میکرد. خندید وگفت: راستش میخوان دعوتش کنم!
ته ایل: من ھنوز توی شوکم! چطوری اینطوری شد؟
تهیونگ بھ لحن گیج ته ایل خندید و گفت: نمیدونم!
تهیون: کی به مامان بابا میگی؟
تهیونگ: فک نکنم ھنوز آمادگی گفتن بهشون رو داشته باشم. وقتی یکسال از رابطه منو یونگی گذشته بود بهشون
گفتم! ھرچند که من نگفتم، از مامان بزرگ خواستم که بهشون بگه!
ته ایل متفکرانه گفت: خوب برای شام ھوسوک ھیونگ رو که قراره دعوت کنی و ھمونجا بهشون اعلام کنی؟
تهیونگ: گفتنش اسونه اما انجام دادنش نه!
تهیون: به نظرم یکم زوده!
تهیونگ: اول باید با مامان اینا حرف بزنم بعد باھوسوک.
تهیون: حالا نیاز نیست ھمین امشب بهشون بگی، دعوتش کن بیاد و باھاش آشنا بشیم. مطمئنم مامان بابا خوششون میاد!
ته ایل: تهیون درست میگه!
تهیون: من همیشه درست میگم!
ته ایل چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و تهیونگ قبل از اینکه اون دوتا دوباره بحثشون شروع بشه از هر دوتاشون تشکر کرد و از اتاق پذیرایی خارج شد و با ھوسوک تماس گرفت.
ھوسوک: انگار یکی دلش تنگ شده!تهیونگ لبخند عمیقی روی لبش نشست و گفت: آقای جانگ امشب وقت دارین؟
ھوسوک مشکوک پرسید: چطور؟
تهیونگ: مادر پدرم میخوان با شما آشنا بشن!
با این حرفش استرس زیادی به ھوسوک وارد کرد.
ھوسوک: وقتم آزاده و منم مشتاق آشنایی باھاشون ھستم!
تهیونگ: خوب پس، ساعت ھفت میبینمت!
و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه تماس رو قطع کرد. از پله ھا پایین رفت تا به پدر مادرش بگه.
پدرش مشغول تماشای تلوزیون بود و مادرش با تلفن صحبت میکرد.
پیش پدرش نشست و به تی وی نگاه کرد. پدرش نیم نگاھی بھش انداخت. تهیونگ اھل تماشای تلوزیون نبود و فقط برای اینکه پیش خانواده اش باشه، حاضر بود بشینه و به برنامه ھای کسل کننده اش نگاه کنه!
آقای کیم: چیزی شده؟
تهیونگ لبخند دل نشینی زد و گفت: جانگ ھوسوک رو برای شام دعوت کردم! اشکالی که نداره؟ میخواستم شما باھاش آشنا بشین!
آقای کیم: مشکلی نیست ممکنه دیگه فرصتش پیش نیاد!
خانم کیم بهشون ملحق شد و گفت: باید بریم خرید.
تو دو قلو ها هم خونه مرتب کنین!
DU LIEST GERADE
After you {completed}
Romantik[کامل شده] "توی سردرگمی به سر میبرم. نمی دونم چه کاری درسته. ولی تصمیم گرفتم کا توی حال زندگی کنم. امید داشته باشم. ھمیشه توی تاریکی پرتوه خیلی کوچیکی از نور توی اعماق ذھن وجود داره! امید در کنار ناامیدی شکل میگیره... بیا به زندگی یک نگاھی داشته...