" لی تیونگ "
" حاظر "
تیونگ به محض شنیدن صدای استادش گفت .
نفس عمیقی کشید و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت . سرش رو روی میز گذاشت و انگشت هاش رو با ریتم روی میز کوبید . بی قرار بود .
یهو یه دست روی شونه ـش قرار گرفت و باعث شد سرش رو به سمت شخص برگردونه .
" نگرانی ؟ " سیچنگ پرسید .
تیونگ سرش رو تکون داد و گفت : " معلومه که نیستم "
" وقتی توی دانشگاهی ، حس عجیبی داری ، ولی نگران نباش ما کنارتیم " یوتا گفت .
تیونگ به اون دو نفر که جدا از هم و دو طرف تیونگ نشسته بودن ، لبخند زد .
دو سال از زمانی که تیونگ به جای جدیدی نقل مکان کرده بود میگذشت . اون خونه ، دانشگاه و حتی بیمارستانی که توش کار میکرد رو تغییر داد .
سیچنگ و یوتا هم با خوشحالی قبول کردن که همراه تیونگ به مکان جدید بیان ؛ اونها نمیخواستن تیونگ تنها باشه .
و اشاره نکنم که تیونگ برای ترک جهیون دلیلی داشت.
تیونگ و جهیون قبل مراسم با هم حرف زدن . دکتر جوون نمیخواست ازدواج پسر رو خراب کنه پس ازش قول گرفت که اون ازدواج با هایه رو قبول کنه ولی بعد در کنار تیونگ هم باشه .
ولی از اونجایی که تیونگ میدونست هایه جهیون رو خیلی دوست داره نمیتونست اجازه بده این اتفاق بیفته .
به همین خاطر تصمیم گرفت جهیون رو ترک و برای زوج جدید آرزوی خوشبختی کنه .
اون فکر کرد این بهترین راهه .
" هی ته ! بیا بریم " یوتا همونطور که کوله پشتی ـش
رو روی دوشش انداخته بود از جا بلند شد و گفت .
" به این زودی تموم شد ؟ " تیونگ پرسید .
" استاد بهمون اجازه داد زودتر بریم بیرون . بریم ؟"
تیونگ فقط سر تکون داد و بعد همراه کیفش از در خارج شد .
هر سه از راهروی دانشگاه عبور کردن و به سمت در خروجی رفتن .
این دانشگاه با یک دانشگاه ساده فرق میکرد . اینجا خوابگاه مخصوص داشت همچنین دانشگاه جدید بهترین پرستیژ رو بین دانشگاه های پزشکی کره داشت .
اون سه تا آخرین سال پزشکی شون رو قرار بود توی همچین دانشگاه به پایان برسونن .
" شما لوکاس و بقیه رو ندیدین ؟ " تیونگ از کاپلی که رو به روش نشسته بود پرسید و کمی از غذای توی ظرف رو وارد دهانش کرد .
" اونا بعدا ما رو توی زمین بازی میبینن " سیچنگ قبل از این که غذایی که یوتا سمتش گرفته بود رو وارد دهنش کنه ، گفت.
تیونگ فقط سر تکون داد و به ظرفش خیره شد . نمیخواست به یوتا سیچنگ نگاه کنه . حقیقتا ، تیونگ حسودیش میشد .
تیونگ ، یوتا و سیچنگ تا زمان شروع کلاس بعدی شون توی کافه تریا موندن .
دکتر به برنامه کلاس هاش نگاهی انداخت و متوجه شد کلاس بعدیش از کلاس یوتا و سیچنگ جداعه .
هنوز همکلاسی های جدیدش رو ندیده بود و همین باعث شد کمی بهم بریزه . اون واقعا توی ارتباط برقرار کردن با آدم های جدید افتضاح بود .
" هی ، من میرم . توی زمین بازی میبینمتون " تیونگ همونطور که کوله ـش رو روی شونش می انداخت گفت .
" آه اوکی . میبینمت ، ته ! " سیچنگ لبخند زد .
تیونگ از کافه تریا بیرون رفت و به سمت راهروی دانشگاه حرکت کرد .منتظر آسانسور ایستاد تا به طبقه ی خودش برسه و بعد کمی هم برای رسیدنش به بالاترین طبقه ی دانشگاه ـش ، صبر کرد .
کلاس توی طبقه پنجم تشکیل میشد .
طولی نکشید که آسانسور به طبقه ی مورد نظر رسید.
بعد از پیدا کردن کلاسش ، وارد شد . داخل کلاس فقط چند دانشجوی دیگه حضور داشتن .
دانشجو ها به تیونگ نگاه کردن اما اون توجهی نکرد.
موقرانه به سمت صندلی های ته کلاس که کنار پنجره هم بود ، حرکت کرد .
بقیه دانشجو ها هم کم کم داخل شدن و بعد با ورود استاد کلاس شروع شد .
***
تیونگ و بقیه دانشجو ها بعد از تعطیل شدن زود هنگام کلاسشون از اتاق خارج شدن .
این آخرین کلاسش بود و دیگه کلاسی نداشت . این خیالش رو راحت میکرد .
سوار آسانسور شد .
و بعد به محض شنیدن صدای زنی که رسیدن به طبقه هم کف رو اعلام کرده بود ، ازش خارج شد .
همونطور که توی راهرو حرکت میکرد به ساعتش خیره بود . میدونست هنوز زوده ولی باید به بیمارستان میرفت چون طی پیامی حضورش رو خواسته بودن .
میخواست سریع تر حرکت کنه که ناگهان به کسی برخورد کرد .
نزدیک بود بیفته که دستی دور کمرش پیچید و نگه ـش داشت .
" حالتون خو... "
تیونگ خیره به مردی که از افتادن نجاتش داده بود نگاه کرد . صورتش از تعجب پر شده بود .
" جـ .. جهیون ؟ "
+ اینم از قسمت اول . ممنون که وقت گذاشتید و خوندید . منتظر نظراتتون هستم .
ESTÁS LEYENDO
Mend.-Jaeyong [Book 3 of Mend. Trilogy]
Fanfic« هیچ وقت تصور نمیکردم خوب شم ... تا اینکه تو اومدی »