P.2
_چی میگی
هوسوک نمی تونست باور کنه هیونگش داره بهش این پیشنهاد رو میده
وقعا نمی دونست چی بگه
چی میتونست بگه بگه منم به اندازه تو این عشق رو میخوام اما میترسم
باید میترسید از عشقش
اگه عشقش مثل بقیه بود شاید اصلا ترسی نداشت ولی ماجرا فرق میکرد
نمیدونست باید چیکار کنه
باید چیکار میکرد میگفت میترسم از اینکه دستات بگیرم میترسم ؟ میگفت بخاطر ترس نمیتونم ؟
یونگی از وقفه هوسوک شکه شد اصلا انتظارش نداشت
فکر میکرد هوسوک هم به اندازه خودش این عشق رو میخواد انگار حدس و فکرش اشتباه بوده انگار هوسوک میترسید اونم میترسید
توی چشمای هوسوک که هم هیجان زده بود و هم نگران نگاه کرد
*هوسوک جواب بده از چیزی نترس
_اما هیونگ
*بهم بگو توهم منو اینجوری دوست داری یا نه
هوسوک دهنش رو باز ک د تا چیزی بگه اما نتونست
باید شجاع می بود باید شجاع باشه که اجازه داد این عشق توی دلش پرورش پیدا کنه
اما دست خودش نبود یک دفعه به خود امد فهمید کسی مثل یونگی نمیتونه براش باشه
انگار بدون اون چیزی کم داشت*هوسوک نترس بهم بگو ..من ..من قول میدم ..باجوابت کنار بیام
یونگی دست های هوسوک توی دستاش گرفت و فشار داد انگار میخواست با این کارش بهش بفهمونه کنارشه حتی اگه اکن یونگی رو نخواد می تونست درکش کنه
البته کنه نمی تونست ریسک کنه و ببینه هوسوک اونوونمیخواد اون قبلا نابود شده بود
از همه چیز زده شده بود از خانوادهاش خیلی سختی کشیده بود خیلی بیشتر از اونی که بتونی تصورش رو بکنیتازه با دیدن پسر شاد که توی کمپانی باهاش کار میکرد و کنارش مینشست تونسته بود بقیه خودش رو پیدا کنه با کمک هوسوک تونست رقصیدن رو یاد بگیره به هوسوک کمک کرده بود تا بتونه رپ کنه توی این مدت کم قلب هاشون با هم پیوند خورده بودن ولی اینجا دنیایی بدی بود که نمیزاشت اینجور افرادی که عاشقانه همو میخوان به هم برسن
دنیا خیلی بی رحم بود یونگی انگار با سکوت هوسوک امیدش رو از دست داد انگار تمام دنیا براش سیاه شد
دستش رو از دست های هوسوک که خودش گرفته بودشون رها کرد چنگی به موهاش زد
این یعنی پایان کار این یعنی هوسوک اونو جز هیونگ نمیدید و نمی تونست برخورد کنه
هوسوک هنوز دودل بود نمی دونست چه جوابی به یونگی بده اون هزار برابر یونگی این عش رو میخواست ولی امکان ناپذیر بود
YOU ARE READING
freedom
Fanfictionتوی دنیای خاکستری جایی برای یونگی و هوسوک هست ؟ کاپل sope درحال اپ زمان اپ :هروقت شرط ها پر بشه (این داستان زاده افکار نویسنده بوده هیچ کدام از اتفاق های کتاب واقعی نیستند بجز نوشته های که به اسم فکت اخر هر پارت )