part 15-2

1.8K 524 182
                                    

جناب کیم عزیز؛

باید بگویم روز های زیادی را به امید رسیدن نامه ای از تو سپری کرده ام و این روزها ابداً كم نبودند پس عذارخواهی دوم را نمیپذیرم اما میتوانم بوی باروت را نادیده بگیره.
بوسه ای که برایم درون پاکت قرار دادی به دستم رسید و مرا بیش از پیش بی قرار کرد. یک گلوله؟
با فکر به اینکه روزی انگشتان تو آن را لمس کرده در دستانم فشردمش!
جناب کیم!
مگر قرار نبود انگشتانت برای ابد به روی ضربان هایم قرار گیرند؟
برایم دشوار است که احساساتم را به قلم در آورم. شعری که از آن یاد کردی میتواند به خوبی حالم را توصیف کند. سرگشته و بی رمق هر روز برمی خیزم و نمیدانم از خودم چه میخواهم. نمیدانستم دوری از تو میتواند تا این اندازه جانم را بگیرد. هر چه فکر میکنم به یاد نمی آورم پیش از این حس و پیش از تو چگونه بودم. حال که نیستی ذره ذره ی تو را در گوشه و کنار روز هایم پیدا میکنم.
متاسفم! بیش از حد توضیحش دادم!
از تهگوگ پرسیدی. باید بگویم شباهتش با تو انکار ناپذیر است و کنترل کردنش خارج از توان اما رفته رفته زندگی در اینجا را می آموزد.
من هم در ارتباط با آتش بس مطالبی خوانده ام. امیدوارم پیش از آنکه جیب هایت با گلوله پر شوند و دوربینت از نگاتیو خالی، پایان جنگ را اعلام کنند.
سخنانت پیرامون اصوات مرا به یاد خاطرات برادرم از عملیات هایش انداخت. درست است! اصوات درمانده کننده اند و پاک شدنشان خارج از توانایی انسان. حتی ناشنوایی موقت تو نیز نمیتواند به ازیاد بردن آن کمکی کند.
کیم تهیونگ؛
بردن نامت مرا آرام میکند. هر شب آن را زمزمه میکنم و تصور آنکه روزی مقابل چشمانت آن را بگویم مرا بی نهایت سر شوق می آورد.
تو دیگر که هستی؟
قلم بدون اراده ی من حرکت میکند و از تو مینویسد. دیگر کافیست!
اگر این نامه به اندازه ی یک کلمه جا داشته باشد مینویسم «برگرد»!
زنده و سالم به آغوش من برگرد. اینبار دیگر به تو اجازه ی رفتن نمیدهم.

قسمتی از عطر دریا را برایت درون پاکت قرار میدهم. آن را نفس بکش.

در انتظار بازگشتت
جئون جونگکوک

***

کیم تهیونگ عزیز؛

اینبار دیگر تو را نمیبخشم! همه ی تاخیر های سابقت را فراموش میکردم اگر نامه ی پیشینم بدون پاسخ رها نمیشد اما اکنون سه ماه است که هیچ خبری از تو ندارم.
کلافه تر و غمگین تر از گذشته روز ها را میشمارم تا شاید از تو نامه و یا تماسی داشته باشم اما هر بار که از سفر به خانه باز میگردم با نبودنت مواجه میشوم. «نبودن» همین نیست؟ مگر نگفتی اگر جان یک نفر را از گلوله ها حفظ کنی، جان وابستگانش هم حفظ میشود؟ اکنون نیاز دارم که کسی مرا نیز حفظ کند.
هر روز باید بیدار شوم و بی توجه به این واقعیت که تو هر ثانیه در خطر مرگ قرار میگیری به کارهایم برسم. باید مانند همیشه قوی، عاقل و تکیه گاه خانواده ی نصف و نیمه ام باشم چرا که من تنها مرد باقی مانده هستم. اما هرشب که دور از چشمان بقیه با زمزمه ی نامت تنها میشوم، بی تابی نفسم را میگیرد.
زمانیکه به گلوله ات خیره میشوم، فکر اینکه یکی از همین گلوله ها تو را بوسیده باشد مرا فلج میکند!
تو میدانی از چه حرف میزنم، مگر نه؟ تو میدانی که پنهان کردن آنچه در سینه دارم چقدر دشوار است. پس.. چگونه میتوانی مرا در بی خبری رها کنی؟
تو نمیتوانی نباشی.نمیتوانی عزیز از دست رفته ی دیگر من باشی!!
من برای تحمل این روز های عذاب آور به خبری از جانب تو نیاز دارم. همه ی تنش ها را به جان میخرم اگر بگویی در انتها اینجا هستی. در آغوش من!
کیم تهیونگ
کاش کسی مرا حفظ کند.

به امید آتش بس
جئون کوچک تو

***

عزیزترین تهیونگ؛

آتش بس هم اعلام شد. امروز در تاریخ 27 جولای، طرفین جنگ به مدار 38 درجه عقب نشینی کردند و جنگ با آتش بس پایان یافت اما انتظار ما به پایان نرسید.
این دوری مرا میترساند. اگر هیچگاه به پایان نرسد و جنگ، بودن هایت را از من بگیرد... چه میشود؟ آنقدر از روزهایی که تو را دیدم دور شدیم که شک دارم هیچگاه واقعی بوده باشند. شاید تو یکبار در خوابم آمدی و من از یک رویا به درون یک کابوس افتادم.
عزیزترین تهیونگ؛
نامه ی پیشینم بدون آنکه به دستت برسد پس فرستاده شد و اکنون حتی جرأت ارسال این نامه را ندارم. جرأت خاموشی امیدم را ندارم. اگه باز هم به دستت نرسد برای ابد در این کابوس به دام می افتم.
جئون کوچک تو، به اندک امیدش چنگ انداخته تا بلکه روزهای سیاهش روزی پایان یابند و دوباره به رویای دیدن تو دعوت شود.
جئون کوچک تو، مرد 27 ساله ایست که عشق برایش به اندازه ی جرقه ی یک کبریت و سوختن آن طول کشید و حالا به کبریت خاموش زل زده!
عزیزترین تهیونگ؛
اکنون که جنگ به پایان رسید، مسروری؟ اکنون که جمع کردن گلوله ها جواب داد! کاش میدانستم.
میتوانم با جیمین در ارتباط باشم اما ترس اینکه خبر نبودنت را به من بدهد مانع از ارتباطم میشود.
تهگوگ مدتیست که به اروپا سفر کرده و من از دیدن چهره اش محروم شدم. حتی نتوانستم مانعش شوم چرا که او هم مانند تو بسیار خودخواهانه عمل میکند.
این نامه را پنهان کرده و ارسال نمیکنم اما تو بدان که دوستت دارم. بدان که هنوز زمزمه ی نامت آرامم میکند... بدان که کسی منتظر توست و هنوز به کبریت خاموش خیره شده. بدان کسی در آنجا که آزاد و رها زیر باران میرقصیدیم، خود را جا گذاشته.
عزیزترین تهیونگ؛
فردی توانسته مرا حفظ کند؟ یا یکی از این روز ها جان داده ام و خود بی خبرم؟

به امید لمس دوباره ی دستان تو
جئون جا مانده زیر باران.



LeicaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang