هنوز صورتش از عصبانیت و ناراحتی سرخ بود.اشکاش هم جاری.
_چه خاکی تو سرم بریزم؟
+این چه حرفیه؟بجای خوشحالیته؟داری مامان میشی؟صورتشو اورد بالا و با چشمای سرخش بهم خیره شد.رفتم نزدیکترش و بغلش کردم.دم گوشش
گفتم: مبارک باشه عزیزم_شوخیت گرفته؟الان وقت شوخیه جونگین ؟
+چه شوخیی؟تو داری مامان میشی منم بابا دیگه.مگه معنی حرفات این نمیشه؟
_اره.اما ما نه تنها ازدواج نکردیم بلکه خانواده هامونم از رابطمون خبر نداشتن. وای جونگینننننن...اگه خانوادم بفهمن ....اگه بفهمن میکشنم... یادته... یادته یه بار برات تعریف کردم
بزرگای قبیله وقتی یکی از پسرعموهام قبل ازدواج باردار شده بود، چه بلایی سرش اوردن؟مسلما یادم نرفته بود که اونا بی رحمانه بچه رو سقط کرده بودن و پسرعموی کیونگ رو
توی همون عمل برای همیشه از نعمت بچه دار شدن محروم کرده بودن. این حتی انتهای
تنبیه اون نبود.اون از خانواده برای همیشه طرد شد!+آروم باشه عزیزدلم.درسته حرفات اما نمیزارم کار بجای باریک بکشه.همین فردا باخانوادم میام.
آروم نشوندمش رو تخت و خودمم نشستم.
_ولی بازم معلوم میشه بچه برای قبل از خواستگاریه!
+واسه اونم یه فکری میکنم.نگران نباش.نهار خوردی؟
_نه
+صبحونه چی؟
_نه
+این چه وضعشه؟؟معدتو خالی نگهداشتی الان بچمون از چی تغذیه کنه؟؟با چشمایی که از تعجب دوبرابر شده بودنگام کرد.به شوخی گفتم اما حتی خودمم باگفتن کلمه ی
ناآشنای"بچمون" یه حس عجیبی بهم دست داد!نهاری که سفارش داده بودم آوردن و با اجبار من کیونگسو نصف غذاشو خورد.بعدنهار چشماش
خمار شده بودن.+بنظر میادیه نفر تا خود صبح چشم رو هم نذاشته و الان خیلی خسته اس.
درحالیکه می رفت رو تخت دراز بکشه گفت
_ آره دقیقا.دلم میخواست زودتر باخبرت کنم.داشتم دق میکردم.نمیدونستم باید چیکار کنم؟
کنارش رو تخت دراز کشیدم.بازوشو گرفتمو سمت خودم کشیدمش.اونم خودشو به آغوشم رسوند.
_جونگین؟
+جونم
_خیلی میترسم
+از چی؟از بچه؟
_از خودبچه که نه! از همه ی اتفاقای پیش رومون. بخصوص قبیله من که رو امگاهاشون بیش
از حدحساسن!
+دوتایی باهم از پس همش برمیایم.
_جونگین؟نمیزاری بری که؟
+کجا بزارم برم؟
_منظورم اینه یهو غیب نمیشی که؟ تنهام نمیزاری؟اینجوری ولم نمیکنی نه؟با بغض جمله هاشو آهسته آهسته به زبون میورد.فهمیدم واقعا ترسیده.تاحالا اینقدر ضعیف ندیده بودمش.ترجیح دادم منم براش آروم توضیح بدم تا ارومش کنم.
+نه.چرا بایدیهو غیب شم؟ تو همه چیز منی.عشق من تویی.زندگی من تویی.اگه تو رو تنها بزارم
که خودم تنهامیشم! تو رو ول کنم؟من خودمو ول میکنم ولی تو رو نه. ببخشید ولی تا ته دنیا بیخ
ریشتم.حالا با این همهههه دلیل فکر کن یکی دیگم به اینا اضافه شده!اونم بچهههه! خودت بهتر از
هرکسی میدونی که چقدر بچه دوست دارم! دیگه چه شود!اینارو میگفتم و موهاشو نوازش میکردم. میفهمیدم داره لبخندمیزنه. یکم بعدکه ریتم نفساش اروم
شد فهمیدم خوابش برده.خودمم خوابم گرفته بود.پس تصمیم گرفتم بعداز یه خواب آروم کنار
عشقم بهش فکر کنم....🐧🐻🐧🐻🐧🐻
اطلاعیه : ادامه دو شاتی رو بنا به دلایلی به صورت شات از pdfقرار میدم.
YOU ARE READING
Couple Plus One👬 ➕👼
Fanfiction📝دو شاتی : زوج بعلاوه یک 👼➕👬 کاپل : کایسو 💫 ژانر : عاشقانه _ امپرگ_ انگست_ امگاورس❤ نویسنده : DO_F 💞 ⚠️ برشی از داستان : ما هنوز هم مثل روزای اول اعترافمون عاشقانه زندگی میکنیم. اون روزا با عشق و شور و نشاط کارامونو پیش میبردیم.تا اینکه یک روز...