"Part 1; Even angels can feel alone."
حسی که بیشتر از همه چیز ذهنشو فرا گرفته بود ، احساس تنهایی بود. میون اینهمه سر و صدا که هرازگاهی اسمش صدا زده میشد، احساس تنهایی میکرد..
نفسشو محکم داخل ریه هاش کشید و در حالی که به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود، ریه هاشو از اکسیژن خالی کرد.
سرش پر از فکر بود. فکرایی که باعث میشد خودش رو دیگه نشناسه. فکرایی که تنها چیزی که بهش میدادن بغضی بود که نمیتونست رهاش کنه.
نمیفهمید دورش چی میگذره، نمیخواست هم بفهمه..فقط دوست داشت اون حسی که مثل بختک گلوش رو چسبیده بود بیخیالش بشه و بتونه مثل گذشته از وقت گذروندن با دوستاش لذت ببره. اون پسرِ خندونِ هیونگاش بود..پسری که با لبخنداش قلب دوستاش رو میلرزوند. لبخندی که خیلی وقت بود که روی لباش دیده نمیشد.سرشو به آرومی بالا گرفت و نگاهش رو روی لب های دوستش یونگبوک که کنارش نشسته بود ثابت کرد. متوجه شد که لب های خوش فرم دوستش مدام در حال تکون خوردنه ولی چیزی از حرفهاش متوجه نمیشد. فقط صدای خنده هاشو میشنید.
"جونگین؟"
با شنیدن اسمش سرشو تکون داد تا از افکارش بیرون کشیده بشه. نگاه خیره اشو از روی یونگ بوک برداشت و حالا میتونست ببینه که لبخندش از روی لبهاش پاک شده.
"ب-بله..؟"
به آرومی زمزمه کرد و صدای آرومش توی اون شلوغی، تقریبا در حد لب خونی تلقی میشد..
دوستِ دیگش، مینهو کمی خودشو جلو کشید و اینبار اون سوال دوم رو پرسید."خوبی؟"
میخواست بگه که "خوبه" ولی ترجیح داد راستشو بگه و از اون فضایی که حس میکرد داره خفهاش میکنه، نجات پیدا کنه.
"یکم سرگیجه دارم هیونگ..فک کنم بهتر باشه برم خونه...؟نمیخوام اذیتتون کنم.."
کمی احساس عذاب وجدان میکرد که همیشه بین مینهو و یونگبوک قرار میگرفت. با اینکه مینهو کسی بود که از بچگی با جونگین بزرگ شده بودو اونو برادر کوچیکتر خودش میدونست، ولی صمیمیت بین اون و یونگبوک، با جونگین غیر قابل مقایسه بود..
اخم کوچیکی بین ابروهای مینهو نشست و به همون اندازه ی کوچیک بودنش زود هم از بین رفت.
"دیگه ازین حرفا نزن!تو بیبیِ کیوت مایی"
با لحن کیوت گفت و موهای جونگینو بهم ریخت. جونگین چشماشو بست و از نوازش های کوچیکِ مینهو روی موهاش لذت برد و وقتی شنید که یونگبوک "کیتن" صداش کرد سریع عقب کشید. نوکِ انگشتهاش که تقریبا سرد بودنو روی گونه هاش گذاشت تا گونه های سرخشو از دید هیونگهاش مخفی کنه."یاا هیونگ...گفتم بهت دیگه اینطوری صدام نکن!!"
پسر بزرگتر بدونِ اینکه چیزی بگه شونه هاشو بالا انداخت و نوک انگشتشو آروم رو چال لپ جونگین فشار داد
YOU ARE READING
𝘌𝘷𝘦𝘯 𝘢𝘯𝘨𝘦𝘭𝘴;𝘩𝘺𝘶𝘯𝘪𝘯.
Fanfictionساعت حدود ۳ نصفه شب، کلیسا خالیِ خالی با چند تا شمع روشن و پسری که روی آخرین ردیف از صندلی، دور از همه ی روشنایی های اطراف مجسمه مسیح نشسته بود و ازش به خاطر تپش های قلبش عذرخواهی میکرد. 𝘈 𝘴𝘰𝘧𝘵 𝘩𝘺𝘶𝘯𝘪𝘯, 𝘮𝘪𝘯𝘴𝘶𝘯𝘨 𝘧𝘢𝘯𝘧𝘪𝘤🌊