"نکته اش همینجاست، کلمه هایی که نوشته میشن، جوهره ی احساسات منن که روی کاغذ میان. اونا خودِ منن، با این تفاوت که میتونن تورو ببینن، لبخندتو ببینن و توی ذهنت باشن.
ولی یادت نره، اونا فقط یه مشت کلمه ی ساده نیستن، بخشی از وجودِ منن که به سمت تو کشیده شدن.""Part 4;Even angels are dreamers"
عشق شیرینه یا تلخ؟!اصلا طعم داره یا فقط یه حس گذراست که میره و دیگه هم برنمیگرده؟
شاید بستگی داره به این که تو، کدوم طرفش باشی. فقط خودت عشق بدی یا از طرفِ مقابل هم بگیریش...
جواب من؟راستش نمیدونم. این حس و حتی صحبت کردن ازش برام زیادی غریبه. تاحالا بهش فکر نکردم ولی در حد این هم محسوب میشه که به بوسیدنِ لب های کسی فکر کنی و حتی بخاطرشون شب خوابت نبره؟این دلیل و بهونه ای شد برای من، که این موقع از شب، بدونِ اینکه کسی چیزی بفهمه یا حتی خودم بخوام چیزی بگم، کلیدای پدرم که روش حرف "ک" نوشته شده رو بردارم و از خونه بزنم بیرون. و حالا اینجا، توی تاریکی روی آخرین ردیف از صندلی کلیسا نشسته باشم و در حالی که دستامو بین هم قفل کردم، اونارو به پیشونیم بچسبونم و دعا کنم.
مسخره به نظر میاد؟
این که یه چیز یهویی توی زندگیت سر و کلش پیدا بشه و همه ی معادلاتتو بهم بریزه. هدف هاتو عوض کنه. توی یک روز آینده ای که همیشه میخواستی رو پودر کنه بفرسته هوا و مثل یه مانعی که نمیتونی از سر راهت برش داری، جلوی پاتو سد کنه.من نمیتونم از قشنگ بودنِ این حس بگذرم...نه. نمیتونم نادیدهاش بگیرم. دیدین وقتی توی سرما، هات چاکلت میخورید و همونجوری که از گلوتون پایین میره، چه حسی پیدا میکنید؟گرم میشید. یه جورایی حس ناامنیات رو از بین میبره و خیالتو راحت میکنه.
فکر کنم فرقش فقط توی آخرشه. وقتی اون مانع رو میبینیش، اول قلبت توی وجودت فرو میریزه. از لپ هات شروع میکنه به گرم کردنت و این حس گرما حتی تا نوک کوچیک ترین انگشت پات هم ادامه پیدا میکنه. گفتم فرقش توی آخرشه. میخوام بگم به جای اینکه خیالتو راحت کنه، بهم میریزتش. اونو پر از هرج و مرج میکنه طوری که نمیدونی دیگه باید به چی فکر کنی.
من الان به خاطر همین اینجام. به خاطر اینکه خوابمو ازم گرفت و به جاش کُلی خیال بهم داد که انقدر شیرین و دوست داشتنین که به خواب ترجیحشون میدم. چشم هامو میبندم و سعی میکنم بخوابم ولی با تجسم کردن صداش، گوشه های لبام به سمت بالا کش میاد و رسماً، سیلی محکمی توی چشم هاییم میزنه که ملتمسانه میخوان به خواب برن.
و همونجا بود، که نزدیک و نزدیک تر شد. میخواستم خودمو توی بغلش بندازم چون حس میکردم مثل پتو دور بدنم میپیچه و دیگه میتونم بخوابم. همونجا بود که به لب هاش خیره شدم، و دلم خواست بدونم چه طمعی دارن.
YOU ARE READING
𝘌𝘷𝘦𝘯 𝘢𝘯𝘨𝘦𝘭𝘴;𝘩𝘺𝘶𝘯𝘪𝘯.
Fanfictionساعت حدود ۳ نصفه شب، کلیسا خالیِ خالی با چند تا شمع روشن و پسری که روی آخرین ردیف از صندلی، دور از همه ی روشنایی های اطراف مجسمه مسیح نشسته بود و ازش به خاطر تپش های قلبش عذرخواهی میکرد. 𝘈 𝘴𝘰𝘧𝘵 𝘩𝘺𝘶𝘯𝘪𝘯, 𝘮𝘪𝘯𝘴𝘶𝘯𝘨 𝘧𝘢𝘯𝘧𝘪𝘤🌊