[مثل همیشه چشمامو میبندم و پابلیشش میکنم..حیحی:>]
"اشک ها از گوشه ی چشم روی گونه ها سرازیر میشن. ولی برای تو قلب منِ که خالصانه اشک میریزه."
"Part5; Even angels Cry."
قشنگ نیست...قشنگ نیست که راجب اشک ها صحبت کرد. راجب ناراحتی ها هم همینطور.ولی اینطوریم نیست که همیشه بشه راجب چیزایی که خوشحالمون میکنن حرف بزنیم. ادم بغضی اوقات نیاز داره اشک بریزه. نیاز داره کسی بدون اینکه هیچ صحبتی کنه یا دلداریش بده کنارش باشه و هرازگاهی پشت کمرش دستی بکشه و با بغلش بهش ثابت کنه که شاید درکش نکنه، شاید حرفی نزنه ولی کنارشه. شونه ای میشه برای گریه های بی وقفه اش و غمی که تمام وجودشو فرا گرفته.
وقتی میخوام راجب مینهو هیونگ شروع کنم به صحبت کردن حس کسیو بهم دست میده که تازه از یه رابطه ی چند ساله بیرون اومده و قلبش حسابی شکست خورده. و خب البته از خیلی لحاظ ها اون برای من همیشه حکم کسیو داشت که نیاز داشتم ولی هیچوقت نبود. شاید بغلش دوستانه بود و شایدم بوسه های کوچیکی که من روی گونه اش میزاشتم کاملا دوستانه به نظر میرسید . ولی مشکل همینه.
اون همیشه به عنوان کسی کنارم بود که هیچوقت پیداش نشد.
مینهو هیونگ دیگه اینجا نیست. تنها چیزی که ازش برام مونده خاطره های زیادمونه و گربه هاش، دونگی و سونی و دوری. فکر کردم شاید به بهونه ی اونا بهم زنگ بزنه و دلتنگیمو از بین ببره. ولی یه هفتهاست که فقط چشمای های منتظرم به گوشی خیره میشه. گربه ها هم دلتنگ به نظر میان. روی تختم میپرن و دستاشونو میزارن زیر چونهاشونو بی حال به یه نقطه ی نامعلوم زل میزنن. یا وقتی میبینن تنهاییمو دارم با ریختن اشک پر میکنم، توی بغلم میان و نوک بینیشونو روی پوست گردنم میمالن. و منم مثل دیوونه ها باهاشون درد و دل میکنم و سرشونو، یا پشتشونو نوازش میکنم.
از وقتی که مینهو هیونگ رفته، برای پر کردن لحظه هام سرمو با چیزای دیگه گرم کردم. موسیقی و قطعا، اون کسی که حس میکنم داره قلبمو تسخیر میکنه..میدونم مسخره به نظر میاد که آدم به یه آیدل همچین حسی داشته باشه. ولی من نمیتونم متوقفش کنم. لبخند های شیرینش...صدای آرامش بخشش..و تک تک اجزای صورتش مثل چشم هاش که با خنده هاش هلالی شکل میشه، برام زیادی دوست داشتنیه. موهای طلایی رنگش. بار ها شده که سر کلاس، حواسم بهش پرت میشه. تصوراتی از بوسیدنِ چینِ کنار چشماش وقتی میخنده توی ذهنم شکل میگیره و بعدش لبخند میزنم. نمیدونم کسی تا حالا منو توی این حالت دیده یا نه ولی مهم نیست.
اون مثل شازده کوچولوئه و منم روباهیام که توی دامش افتاده.اوضاع اصلا خوب پیش نمیره. شهر برام رنگ و بوی دیگه ای پیدا کرده. یادمه از بچگی وقتی به یه سنی رسیدم دیگه دنیام مثل همیشه به نظر نمیومد. رنگ ها پررنگ تر بودن. سبز سبز تر بود . آسمون آبی تر بود و همه چیز قشنگ تر بود تا اینکه شروع به بزرگ شدن کردم. همه چیز کم کم داشت رنگ پریده تر میشد. آبی آسمون خاکستری شده بود. زردی خورشید مثل همیشه نبود. انگاری که مریض شده بود...
YOU ARE READING
𝘌𝘷𝘦𝘯 𝘢𝘯𝘨𝘦𝘭𝘴;𝘩𝘺𝘶𝘯𝘪𝘯.
Fanfictionساعت حدود ۳ نصفه شب، کلیسا خالیِ خالی با چند تا شمع روشن و پسری که روی آخرین ردیف از صندلی، دور از همه ی روشنایی های اطراف مجسمه مسیح نشسته بود و ازش به خاطر تپش های قلبش عذرخواهی میکرد. 𝘈 𝘴𝘰𝘧𝘵 𝘩𝘺𝘶𝘯𝘪𝘯, 𝘮𝘪𝘯𝘴𝘶𝘯𝘨 𝘧𝘢𝘯𝘧𝘪𝘤🌊