New stuff

859 64 69
                                    

_پرواز شماره 259 به مقصد پاریس به ایستگاه 6.

صدای زیر و نازک زنونه ای که توی محوطه پیچید, باعث شد صدای همهمه های برخواسته شده از شلوغی جمعیت داخل فرودگاه برای لحظات کوتاهی شکسته و خنثی بشه.
جیمین چشماش رو ریز کرد تا همونطور که سعی داشت با تیز کردن گوشاش از فراز و فرود صدایی که از بلندگو پخش می شد سر دربیاره, با دستایی که همراه کم و زیاد شدن صداش بالا پایین می شدن لحنش رو تقلید کنه.
این تنها کاری بود که توی اون موقعیت حوصله سر بر براش باحال به نظر میومد.
انگشتاش رو سه بار همزمان با بیرون فرستادن صدای به زور نازک شدش که "دینگ دینگ دینگ" رو به تبعیت از زن گوینده پشت بلندگو تقلید می کرد توی هوا تکون داد تا جوری به نظر بیاد که انگار داره روی کلاویه های پیانو فشارشون می ده.
بعد گوشه چشماش رو چروک انداخت و سعی کرد به خودش از 0 تا 10 نمره بده.
وقتی با سخاوتمندانه ترین حالت ممکن نمره کامل رو واسه خودش در نظر گرفت, فهمید اونقدرام که انتظارش رو داشت و به نظر میومد کار باحالی نبوده.

خب اون یه جورایی حق داشت. تنها چیزی که بعد از خوردن اسم "آخر هفته" به گوشش تو ذهنش میومد تا ظهر خوابیدن و ریلکس کردن رو تختش بود.
و خب جیمین همین برنامه رو هم برای تعطیلات آخر این هفته داشت.
اما با کمال تاسف و ناامیدی, حالا وسط شلوغ ترین فرودگاه سئول ایستاده بود و همونطور که به اصرار مامانش مقوای سفیدی رو بین دستاش نگه داشته بود, سعی داشت با مرغی کردن صداش با خانوم گوینده پشت بلندگو همزاد پنداری کنه.
بدترین نوع گذروندن تعطیلات آخر هفته از نظر خودش...

براش مهم نبود اگه مثل عقب مونده های ذهنی به نظر بیاد. فقط کارایی رو انجام می داد که توی اون موقعیت به نظرش باحال میومدن.
از اونجایی هم که هیچوقت نمی تونست جزو افراد با صبر و تحمل بالا قرار بگیره حالا کم کم داشت خودش رو راضی می کرد تا بیخیالش بشه و با فرمون "گور پدرش" جلو بره.
قبول داشت. اوایلش خودش هم واسه دیدنش بعد از حدودا ده سال هیجان زده بود اما خب اون نیم ساعت کوفتی توی اون شلوغی یه لنگه پا وایساده بود و حالا باید بهش حق بدین که به محض دیدنش دلش بخود برد تایم لاین رو تو سرش بکوبه.

لپاش رو برای بار چند هزارم باد کرد و همونطور که اون مقوا رو بالای سرش با ریتم خاصی تکون می داد با کف پاهاش تنش رو به عقب و جلو تاب داد.
هر از گاهی دستاش رو میاورد پایین تا به بازو هاش استراحت بده و قوه صبر و تحملش رو با سر جا نگه داشتن خودش به چالش می کشید.

قبل از به قول خودش آخرین باری که قرار بود نگاهش رو تو محوطه بچرخونه و بعدشم از اونجا بره جسه مرد مشکی پوشی دیدش رو مسدود کرد و جیمین رو مجبور کرد تا روی انگشتای پاش بلند شه تا بتونه جلوی دیدش رو خالی کنه.
توی دلش فحش داد وقتی دید مرد, قصد کنار رفتن نداره. چشماش رو با بی حوصلگی توی کاسشون چرخوند و خودش رو کنار کشید.
فرض رو بر این گذاشت که جلوی راه مرد ایستاده باشه اما بعد از چند ثانیه هنوزم می تونست ایستادنش سر جاش رو ببینه.

Memories bring back you | KookminWhere stories live. Discover now