_ میشه پیاده شم ؟
_ نه .
آلفا دست به سینه تکیه داد به صندلیش و گفت : منو تا اینجا آوردی نمیذاری پیاده شم ؟
جیمین گفت : اگه واقعا خونت اینجا باشه چی ؟
جونگکوک گفت : اون وقت تو خیلی خوشحال میشی .
امگا سرشو چسبوند به فرمون ماشین و با صدای گرفته ای زمزمه کرد : اون وقت یعنی اون قضیه گله و ایناهم واقعیه ...
وحشت زده سرش رو بلند کرد و گفت : یعنی بقیش هم واقعیه ؟جونگکوک چشم هاشو چرخوند در ماشین رو باز کرد : من نمیفهمم چی میگی ولی دارم میرم خونمو پیدا کنم . خواستی خودتو برسون .
_ نه وایسا نر...
جیمین وقت نکرد حرفش رو تمام کنه چون جونگکوک محکم در رو بست تو صورتش .
امگا چند ثانیه همونطور خیره به در نگاه کرد ولی بعد آه کشید و پیاده شد و همونطور که فحش میداد به سمت محوطه جنگلی پارک رفت . اون قسمت رو به شکل پارک در نیاورده بودن ، هنوز بافت جنگل مانندشو داشت . گرچه دیگه شیر و پلنگ نداشت ولی به خاطر تراکم بالای درخت ها و چندتایی شغال و گوزن که هر از گاهی سر از جاده در می آوردن بهش میگفتن جنگل .
_ خب لعنت بهت منم عین خنگا برداشتم اومدم اینجا آخه تو این گل و شُلا مگه کسی خونه میسازه پارک جیمین کاش یه ذره عقل تو کلت بود پسرهی خنگ ...
جیمین هر پنج قدم یه بار می ایستاد و یا شلوارشو می تکوند یا کف کفشش رو می کشید به یه سنگی چیزی که گل هارو پاک کنه .
_ اینم شانس منه بدبختی گرفته منو ... جونگکوک !
جیمین بالاخره دست از تکوندن لباس هاش برداشت و دوباره صدا زد : جونگکوک !
هیچکس جوابشو نداد . جیمین غرید : جئون جونگکوک !
آهسته از خودش پرسید : فامیلش همین بود دیگه ...صدای خس خس برگ درخت ها جیمین رو از افکارش بیرون کشید . امگا سرشو تکون داد : باده ... نهایتش خرگوشه دیگه ...
هیچ وقت از گل و شل و خاک و خاشاک خوشش نمی اومد . از همون موقع که بچه بود از اول گردش های خانوادگی تو طبیعت عذاب می کشید تا وقتی بر میگشتن خونه . با این حال این بار به قدری از اون وضع خوشش نمی اومد که کم کم داشت می ترسید . اینکه هوا تاریک شده بود و جلوش رو به سختی میدید هم هیچ کمکی به کمتر کردن ترسش نمیکرد .
_ جونگکوک اگه قایم شدی خیلی بی مزه ای ...
با خودش زمزمه کرد : آلفای خنگ ...دوباره یه چیزی تکون خورد . این بار دیگه مطمئن بود باد نیست . جیمین دو سه قدمی رفت عقب و باز با صدای بلند داد زد : جونگکوک !
صدای خودش بین درخت های بلند قد پیچید ولی هیچکس جوابشو نداد . جیمین یه ذره دور خودش چرخید و چند بار دیگه آلفا رو صدا زد ولی هیچی . واقعا داشت می ترسید .
YOU ARE READING
Metanoia | Kookmin + Sope
Fanfictionجونگکوک به سمت مسیری که حدس میزد راه خونه باشه قدم برمیداشت، ولی هرچی جلوتر میرفت بیشتر گیج میشد. کم کم داشت می ترسید، احساس خطر میکرد. آسمون همون آسمون بود، زمین همون زمین... ولی زمان چی؟ Highest ranking #1 in humor Highest ranking #3 in کوکمین Hig...