Chapter 4 🦶🏾

10.1K 1.7K 189
                                    

جونگکوک طی یک تصمیم ناگهانی گوشیش رو داخل جیب شلوارش برگردوند و با چند قدم‌ خودش رو به دختر و پدری که داشتن دایره وار دور ماشین میدوییدن، رسوند.
خم شد و وقتی دختر بچه به سمتش دویید اون رو توی بغلش گرفت و بلندش کرد تا حداقل بتونه کمکی به اون مرد بیچاره بکنه.

- دختر بد. نباید اینطوری باباتو خسته کنی و لخت شی.

با لحن آرومی به دختر بچه که نفس نفس میزد گفت و اجازه داد دستش رو محکم بچسبه.
مرد وقتی به جونگکوک رسید روی زانوهاش خم شد تا نفس بگیره و از بین نفس‌هاش گفت:

- ممنون!
- خواهش میکنم.

جونگکوک با لبخند گفت و به مرد خسته‌ی رو به روش نگاه کرد.
کت و شلوارش چروک شده بودن و به راحتی میشد حدس زد که دایره ی سیاه زیر چشمش به خاطر کم خوابیه. موهای قهوه‌ای و پر پشتش که خیلی هم نرم به نظر میرسیدن بهم ریخته روی صورتش ریخته بود ولی با این حال از نظر جونگکوک جذاب به نظر میومد.

- بزارین من نگهش دارم.

مرد بزرگتر دست‌هاش رو به سمت جونگکوک دراز کرد و خواست دخترش رو بگیره که دختر جیغ نسبتا بلندی کشید:

- نه!
- اما عزیزم...

با درموندگی گفت که با صدای گریه دختربچه حرفش قطع شد.

- نمیخوام!

جونگکوک که وضعیت رو دید زبونش رو روی لبش کشید و دختر رو توی بغلش جا به جا کرد.

- اسمت چیه؟

با صدای ملایمی گفت و سعی کرد تمام توجه دختر رو به خودش جلب کنه.

- مِی..
- اوه چه اسم برازنده‌ای برای پرنسسی مثل تو.

گفت و باعث شد مِی با صورت اشکیش خنده ی آرومی بکنه.

- ولی الان دیگه نمیتونی پرنسس باشی.

با حالت دراماتیکی گفت که باعث شد چشم‌های می‌ گرد بشه.

- چرا!!!؟

این بار حالتش رو به حالت غمگینی تغییر داد و با دست آزادش به بدن دختربچه اشاره کرد.

- چون پرنسس‌ها لباس‌ها و کفش‌های قشنگ میپوشن ولی تو هیچی تنت نیست.

مِی با این حرف جونگکوک به خودش نگاه کرد و بعد یکدفعه به سمت مرد که داشت با لبخند کجی نگاهشون میکرد خم شد:

- دادا، لباس تنم کن.

با شنیدن این حرف لبخند پسر بزرگتر پررنگ تر شد و مِی رو از بغل جونگکوک گرفت.

- هرچی تو بخوای بیبی.

بعد از چند دقیقه مرد مشغول تن کردن لباس های مِی شد و جونگکوک هم برای اینکه کمک کرده باشه کفش‌هاش رو پاش کرد و بندش رو محکم بست تا نتونه دوباره درشون بیاره.
چند دقیقه بعد مِی، لباس پوشیده روی صندلی عقب نشسته بود و مشغول بازی با باربی‌هاش بود.
جونگکوک رو به روی مرد بزرگتر ایستاد و دستش رو پشت گردنش کشید.

-IN NEED | Vkook-Where stories live. Discover now