01

290 30 19
                                    

ییبو لبخندی روی لب‌هایش نشاند و در جواب مردی که به او سلام کرد، با گیجی سر تکان داد.
_ لیا راستی، حال گالا بهتر شد؟
ژان ابرویی بالا انداخت... پرستار جدیدش را هم همچنان لیا صدا می‌کرد؟!
درحالی که دست‌هایش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشید، از پشت درخت بیرون آمد و به سمت ییبو حرکت کرد. مقابل ییبو ایستاد:
_ میتونم اینجا بشینم؟
ییبو با تصور اینکه او هم چهره‌ای تار خواهد داشت با سری پایی
ن افتاده گفت:
_ بله.
و خودش را کمی کنار کشید.
_ آخیش... میدونی دیدم تنها نشستی، منم یکم نیاز به استراحت داشتم.
لبخند کجی زدی و ادامه داد:
_ گفتم بد نیست اینجا بشینم، میتونیم یکمم باهم حرف بزنیم. هوم؟
کمی مکث کرد. سکوت ییبو و سر پایین افتاده‌اش را که دید، آهی کشید.
_ آه چقدر من حواس پرتم. باید اول خودمو معرفی می‌کردم.
دستش را دراز کرد.
_ شیائو ژان هستم.
ییبو با شنیدن اسمش، لرزید. صدای دیگری در سرش پیچید: "چرا تنها نشستی؟ من همسایتونم... اسمم شیائو شانه. نظرت چیه دوست هم باشیم؟"
نفس‌هایش مقطع شد.‌.. صدای هردوی آن‌ها بهم آمیخت... سرش را برق گرفته به سمت ژان چرخاند. به چهره‌اش نگاه کرد و مردمک چشم‌هایش گشاد شدند. خشکش زد.
_ شان...
ژان متعجب به چشم‌های اشک آلود ییبو خیره شد.
ییبو دست لرزان و یخ زده‌اش را بالا آورد و بی‌توجه به بهت ژان، به نرمی گونه‌ی او را لمس کرد.
هرچند که می‌دانست شان واقعی آخرین باور توسط خودش، با باقی مانده‌ی شیشه‌ی مشروب به قتل رسیده و جسدش زیر درخت افرای سرخ، دفن شده است، داشتن او در تصوراتش به قدری شیرین بود که دیوانه نامیده شدن را به جان بخرد. اما حالا، درست کنارش، مردی نشسته بود که صدا و چهره‌اش بی‌نهایت شبیه شان بود!
شصتش را نوازش‌وار روی گونه‌ی ژان کشید و بغضش آزاد شد.
_ خودتی مگه نه؟ شانی... برگشتی پیشم...
دست‌هایش را دور گردن او حلقه کرد و خودش را جلو کشید. سرش را در گودی گردنش فرو برد و با گریه زمزمه کرد:
_ قسم بخور... قول بده دیگه نمیری. ده ماه بس بود مگه نه؟
سرش را عقب کشید و دستپاچه با صدایی لرزان ادامه داد:
_ قول میدم، قول میدم دیگه هیچ کدوم از کارایی که دوست نداری انجام ندم. دیگه با اون پسره دعوا نمیکنم، قول میدم.
بدنش از سرما و فشار پایینش می‌لرزید و لب‌های خیسش کبود شده بود. ژان گیج نگاهش می‌کرد...
"ده ماه قبل، چهارده اکتبر ۲۰۱۸"
روی صندلی جا به جا شد و با صدایی ترسیده زمزمه کرد:
_ من یه نفرو کشتم.
مرد که اول بی‌تفاوت منتظر شنیدن شکایت از کتک خوردن بود، سرش را با شتاب بالا آورد و با دیدن چهره‌ی ییبو، آه از نهادش بر آمد.
_ بازم تو؟
ییبو چشم گرد کرد. صدایش می‌لرزید.
_ دارم میگم یه نفرو کشتم. دیروز بیرونم کردید ولی من پریشب یه نفرو کشتم... جسدشم توی جنگل دفن کردم...
دستیار تازه استخدام شده، قدمی به عقب برداشت که پاول سرش را به سمت او چرخاند.
_ به حرفاش توجه نکن، به کارت برس.
دست‌هایش را روی میز به یکدیگر قفل کرد و به سمت ییبو خم شد.
_ پسر جون اگر به ایجاد مزاحمت برای ما ادامه بدی، مجبور میشم بازداشتت کنم!
ییبو عصبی از جدی گرفته نشدن، فریاد کشید:
_ لعنتیا دارم میگم من یه نفرو کشتم! بهترین آدم زندگیمو، با دستای خودم کشتمش! چرا حرفمو باور نمی‌کنید؟
اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌های سفیدش غلت می‌خورد و تمام حاضرین به سمتش برگشتند. سینه‌اش بخاطر نفس‌های عمیقش بالا و پایین می‌شد و بعد از چند لحظه، دستش را میان موهایش فرو برد و آن‌ها را پریشان‌تر کرد.
پاول دلش سوخت... شاید بهتر بود به سرپرست تیم خبر می‌داد.
از جایش بلند و دستش را روی شانه‌ی ییبو گذاشت.
_ خیلی خب... گوش کن، اسم کسی که کشتیش چیه؟
هرچند که جواب را می‌دانست...
_شان شیائو.
پاول سر تکان داد. به یکی از نگهبان اشاره کرد‌
_ ببرش اتاق بازجویی.
و خودش جلوتر به سمت اتاق سرگرد رفت.
سرباز در حالی که به طرز عجیبی به ییبو خیره شده بود، او را به سمت اتاق بازجویی هدایت کرد. ییبو راضی بود، از تنبیه شدن به خاطر کشتن بهترین فرد زندگی‌اش، راضی بود...
پاول در زد و پس از کسب اجازه، وارد شد.
_ مشکلی پیش اومده؟
_ قربان یه نفر هست که الان سه ساله یه روز مشخص میاد خودش رو معرفی میکنه و میگه یه نفر و کشته.
دیمیتری اخم‌هایش را در هم فرو برد.
_ خب؟
_ دیروز اومد، ماهم ردش کردیم بره چون اصلا شخصی به این اسم توی روسیه وجود نداره. حتی با این اسم ویزایی هم صادر نشده. امروز برگشته راستش... فکر میکنم یه تختش کمه.
_تو سایت‌های بین المللی رو برای اسم بگرد.
از پشت میز بلند شد و تلفنش را از درون کشو برداشت. شماره‌ی روانشناس واحدی که قبلا در آن مشغول فعالیت بود، را لمس کرد و منتظر ماند.
_ سلام دیمیتری... چه عجب به من زنگ زدی.
دیمیتری خنده‌ای مصنوعی کرد:
_ هه هه... راستش کارت داشتم.
الکسی آهی کشید.
_ باید حدس می‌زدم. چیشده؟
_ راستش یه کیسی هست که باید ببینیش... اینطوری که بچه‌ها میگن، یکم مشکوکه...
الکسی با صدایی جدی شده، پرسید:
_ آدرس؟
یک ساعت بعد، الکسی و دیمیتری کنار یکدیگر رو به روی ییبو نشسته و منتظر به او نگاه می‌کردند. الکسی کمی به سمت ییبو خم شد.
_ برام تعریف کن... اسمت ییبو بود درسته؟
ییبو سر تکان داد و پربغض زمزمه کرد.
_ من کشتمش...
نفس‌هایش مقطع شدند و نگاهش را به جای چهره‌های ناشناس، به میز مقابلش دوخت.
_ باهم دعوامون شد... منم یه دفعه بطری رو توی صورتش شکوندم.
گونه‌ی خشکش بار دیگر خیس شد. با دست به صورتش اشاره کرد:
_ صورتش... خونی بود. چشم‌های خوشگلش بین اون همه خون دیده نمی‌شد... بقیه بطری تو دستم بود، نمیدونم، نمیدونم چطور تونستم...
بغضش شکست و کلمات میان صدای گریه‌اش گم شد.
_ چطور... چطور تونستم...‌ نمیدونم چطور تونستم اونو توی گردنش فرو کنم...
ییبو به دست‌هایش خیره شد.
_ توی بغلم برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد... نگاهش به من بود...
صدایش رفته رفته بلندتر می‌شد:
_ به منی که باعث مرگش شدم لبخند می‌زد...
در نهایت فریاد کشید:
_ به من!
صدای هق هقش در اتاق پیچید و الکسی پلکی زد. قلبش نه از داستان قتل، از نگاه و گریه‌ی دردناک ییبو فشرده شد. دیمیتری دست دراز کرد، لیوان روی میز را از آب پر کرد و به سمت ییبو گرفت‌.
_ باشه، کافیه.
ییبو پس از مکث کوتاهی، لیوان را گرفت و با گریه کمی از آب خورد.
الکسی از جایش بلند شد و به دیمیتری اشاره کرد‌. از اتاق که خارج شدند، الکسی آهی کشید.
_ دوسال قبلی که اومده ازش اعتراف گرفتن؟
دیمیتری صدایش را صاف کرد.
_آره، قبل از اومدنت داشتم می‌خوندمش. با حرف‌های الانش یکی نیست.
_ بهم نشونشون بده.
وارد اتاق دیمیتری که شدند، پرونده‌ای سبز رنگ مقابل الکسی قرار داد و همزمان، خلاصه‌ای از صفحات بازگو کرد.
_ ۱۲ اکتبر سال ۲۰۱۶، گفته که توی خواب شان رو خفه کرده و جسدش رو توی دریاچه انداخته. ۱۲ اکتبر سال ۲۰۱۷ گفته که چاقوی آشپزخونه رو توی قلبش فرو کرده و جسدش رو توی خرابه دفن کرده. امسال هم که..‌ خودت شنیدی.
الکسی با دقت نوشته‌ها را بررسی کرد و سرش را که بلند کرد، در زده شد.
_ بیا تو.
پاول در حالی که نفس نفس می‌زد، وارد شد و کاغذی را به سمت دیمیتری گرفت.
_ قربان... اطلاعاتش محرمانه‌ست اما توی چین یه نفر به این اسم سه سال پیش به قتل رسیده، همون روزی هم که کشته شده، قاتل رو سر صحنه جرم دستگیر کردن اما اینکه چطوری مرده و چه کسی کشتتش، محرمانه بود. ظاهرا کار یه قاتل زنجیره‌ای بوده.
دیمیتری گره کوری میان ابروهایش انداخت. متن را تا آخر خواند و سپس با نفسی عمیق، رو به پاول گفت:
_ مرخصی.
روی صندلی نشست و برگه را روی میز انداخت.
_ دیما؟
_______
مراقبی که کمی عقب‌تر ایستاده بود، جلو آمد و بازوی ییبو را محکم میان انگشتانش گرفت.
_ نباید اینطوری هرکسی رو که می‌بینی بغل کنی.
ییبو با تکان دادن بازویش، گفت:
_ ولم کن... اون شانه... ببینش اون شانه!
ژان لب‌هایش را جوید. فرصت خوبی بود که دلیل مرگ شان را پیدا کند. نفس عمیقی کشید و دستش را روی بازوی ییبو گذاشت و خیلی آرام، انگشتان الگا را از دور آن باز کرد.
_خیلی ممنونم ولی مشکلی نیست.
الگا متعجب نگاهی به هردوی آن‌ها انداخت و سر جایش برگشت. ییبو درحالی بازوی دردناکش می‌مالید، خودش را بیشتر به ژان نزدیک کرد. لیا اخیرا بیش از حد عجیب نشده بود...؟ سرش را برگرداند و با چشم‌های درخشانش به نگاه سردرگم ژان زل زد.
_ نمیری دیگه؟
سرش را روی شانه‌ی ژان قرار داد. با هر هق هق لب‌های خیسش یخ می‌بست و با بیرون راندن نفس داغش، کمی گرم می‌شد.
_ یه چیزی بگو...
دلش برای صدای ژان تنگ شده بود. خصوصا برای زمان‌هایی که کابوس می‌دید و با وجود اینکه یادش نمی‌آمد، از چشم برهم گذاشتن دوباره می‌ترسید و شان برایش لالایی می‌خواند. نوازش دست‌های او روی موهایش را نیز می‌خواست... چیزی که شان خیلی وقت بود از آن امتناع می‌کرد. حتی اگر اثرات دارویش از بین رفته و داشت او را در... اما نه! لیا هم او را دیده بود...
ژان دستش را روی شانه‌ی ییبو قرار داد و آرام نوازش کرد.
_ گریه نکن، نمیرم. قول میدم.
ییبو سرش را بالا گرفت و به چهره‌ی ژان خیره شد.
_ واقعا؟ قول دادیا... لب‌هایش از لرزش با یکدیگر برخورد می‌کردند و گونه‌هایش با هرکلمه، رنگ دیگری از اشک می‌پذیرفت.
_ این سری... این سری دیگه برام مهم نیست بهت چه قولی دادم... اگر بری، دیگه نمیتونم نفس بکشم، باشه؟
این پسر زیادی معصوم بود... ژان لبخندی زد.
_ باشه. بریم تو؟ هوا سرده.
ییبو که از خیلی قبل‌تر بدنش از سرما سر شده بود، سر تکان داد و تکیه‌اش را از ژان گرفت. الگا برای کمک به او جلو آمد که ژان ابروهایش را بالا انداخت و او، دوباره عقب کشید.
ییبو که روی تخت نشست، ژان روی صندلی کنارش قرار گرفت و در سکوت به او خیره شد.
یکی از پرستارهای مرد وارد اتاق شد و با لبخند رو به ییبو گفت:
_ وقت داروهاته پسر.
ییبو هیکل مرد را برانداز کرد و از آن‌جایی که می‌ترسید اشتباه کند، بیخیال بر زبان راندن نامش شد.
_ ممنونم.
رومن لیوان آب را به دست ییبو داد و با لبخند منتظر ماند تا آن را دوباره سرجایش برگرداند.
_ دکتر لوین میگفت حالت داره بهتر میشه.
ییبو لبخند محوی زد و رد اشک را از روی صورتش پاک کرد. رومن نگاهش را به پنجره‌ی باز و سپس پوست مومور شده‌ی گردن ییبو داد و ظرف قرص‌ها را روی تخت رها کرد.
_ سرما می‌خوری.
ظرف را دوباره برداشت و همانطور که از اتاق خارج می‌شد، گفت:
_ استراحت کن، تا موقع شام خیلی مونده‌.
ژان پس از بسته شدن در، نفس عمیقی کشید.
ییبو از روی تخت پایین آمد و پشت صندلی ژان ایستاد. دست‌هایش را دور او حلقه کرد و چانه‌اش را روی شانه‌ی او قرار داد.
_ هنوزم دوست داری این مدلی بغلت کنم؟
ژان سرفه‌ای کرد.
_ دوست داشتم؟
ییبو سرش را جلو آورد و از فاصله‌ی کم به چشم‌های ژان خیره شد. این چشم‌ها... این رنگ و این سرما...‌ پشت سرهم پلک زد و به ثانیه نکشید که دست‌هایش را باز کرد و عقب رفت.
_ تو شان نیستی...
ژان چشم گرد کرد. چه‌شد؟ از روی صندلی برخاست و
ییبو آن‌قدر عقب رفت تا به دیوار برخورد کرد و قاب عکس دانه‌ی برف، لرزید. به در اشاره کرد و بلند داد زد.
_ برو بیرون... تو شان نیستی... برو بیرون.
گلویش از فریاد آخر، خراشیده شد و در باز شده، رومن و الگا وارد اتاق شدند.
رومن رو به روی ییبو ایستاد و مچ دست‌هایش را به نرمی گرفت.
_ ییبو... ییبو چی شده؟
ییبو وحشت زده به چهره‌ی تار مرد مقابلش زل زد:
_ اون شان نیست، گولم زد... گولم زد بهش بگو بره بیرون.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش فرو افتاد و با صدایی گرفته تکرار کرد:
_ اون شان نیست...
زانوهایش سست شد و کنار دیوار سر خورد. برای چند دقیقه حس کرده بود شان برگشته... برای چند دقیقه‌ی لعنتی طعم آرامش را بار دیگر چشیده بود اما آن نگاه سیاه رنگ، نگاه شان نبود! چشم‌های شان قهوه‌ای بود و ییبو بعد از آن به قهوه با شیر و شکر علاقمند شده بود. نه آن‌قدر تلخ که چهره را جمع کند و نه آن‌قدر شیرین که دل را بزند. اما این سیاهی تلخ بود... درست مثل طعم شکستن دوباره‌ی ییبو... حتی تلخ‌تر از اولین بار!
ژان دست‌هایش را بالا گرفت و با صدایی آرام گفت:
_ باشه ییبو... ببین من دارم میرم بیرون، آروم باش... گریه نکن دارم میرم بیرون.
از اتاق که خارج شد، صدای گریه‌ی ییبو فقط کمی آرام‌تر شد. الکسی را دید که با قدم‌های سریع و بلند به سمت او می‌آمد.
_ چیشد؟
چشم‌هایش را کلافه بست.
_ شما می‌دونستید من شبیه شانم؟
دکتر لوین سر تکان داد.
_ هیچ عکسی از شان نداریم.
ژان نگاهی به در بسته‌ی اتاق کرد و دست به کمر ایستاد.
_ ظاهرا هستم و اون فکر کرد من شانم... اما مشکل اینه نمیدونم چطور اما وقتی از نزدیک بهم نگاه کرد، فهمید که نیستم!
الکسی ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش زد.
_ اون دیگه بیمار توعه... پس خودت حلش کن.
ژان نالید:
_ استاد.
الکسی انگشت اشاره‌اش را روی لبش گذاشت و گفت:
_ حرف نباشه.
ییبو درحالی که پلک‌هایش را با کلافگی بسته بود، پتو را بیشتر روی خودش کشید. بعدی از وجودش، عکس‌های کودکی شان را یادآور می‌شد که چشم‌هایش عسلی بود و در نهایت در هجده سالگی به آن قهوه‌ای خوش رنگ بدل شده بود و بعد دیگر و صد البته لجباز وجودش، مصرانه روی شان نبودن آن مرد پافشاری می‌کرد. مشکل اینجا بود که ییبو نمی‌توانست چهره‌ی افراد را به وضوح ببیند و بعد از ده ماه اولین فردی که صورتش را تشخیص داده بود، همان مرد بود.
_ اه.
صورتش را به بالش فشرد و سعی کرد بخوابد.
با صدای رومن از خواب بیدار شد و روی تخت نشست.
_ وقت غذاست، بدو پایین.
_ میگم...
رومن ایستاد و به سمتش برگشت.
_ چیزی شده؟
پاهایش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد و با کمی مکث پرسید:
_ ممکنه رنگ چشم یه نفر توی مدت طولانی تغییر کنه؟
رومن نگاهی به چشم‌های مشتاقش دوخت... لبخندی زد و گفت:
_ هرچیزی ممکنه. پایین منتظرتم.
ییبو گیج و سردرگم مشغول جویدن لب‌هایش شد. نفسش را پر حرص به بیرون فوت کرد.
_ ازش میپرسم... چیزی که حتی هاشوان نمیدونه رو از خودش میپرسم.
سرش را چند بار تکان داد و لب‌هایش را تر کرد. بر اساس این جواب می‌توانست عاشق رنگ تلخ چشم‌های آن مرد شود و یا برعکس، نفرتی عمیق در قلبش ریشه کند.

The Brightest Star in the SkyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant