دیدار

110 23 6
                                    

پس از خوابیدن ییبو، پتو را روی او مرتب کرد و دستش را به سختی از میان انگشت‌های قفل شده‌ی او بیرون کشید. از اتاق خارج شد و با دیدن هاشوان که همچنان مقابل در ایستاده بود، لبخندی زد.
_ بهتره بریم به اتاق من.
هاشوان سر تکان داد و به دنبال ژان، وارد اتاقش شد.
ژان روی یکی از مبل‌های جلوی میز نشست و با دستش به رو به رو اشاره کرد.
_ بشین لطفا.
هاشوان نفس عمیقی کشید و مقابلش جای گرفت. دهان باز کرد سوال کند که ژان پیش دستی کرد:
_ من شان نیستم! شیائو ژانم...
هاشوان ابرو بالا انداخت. نفس عمیقی کشید و با گذاشتن آرنج‌هایش روی زانو، به آن‌ها تکیه کرد.
_ راستش خیلی شوکه شدم وقتی دیدمتون...
خنده‌ای عصبی کرد.
_ خیلی شبیه همید و حتی... فامیلی‌های یکسان دارید.
ژان لب‌هایش را تر کرد، کمی به جلو خم شد و در ذهنش، برای پرسیدن درباره‌ی مرگ شان، کلماتش را سرهم کرد.
_ واقعا اتفاقیه... با این حال میخوام یه سوال ازت بپرسم.
هاشوان خودش را جمع و جور کرد. الان وقت کمک به بهترین دوستش بود.
_ بپرسین.
ژان نگاهش را به چشم‌های هاشوان هدیه کرد و آرام پرسید:
_ شان... کی مرده؟ اصلا چرا ییبو باید اینطور فکر کنه که خودش اونو کشته؟ اون هم سه سال متوالی!
هاشوان سرش را کج کرد. پلک‌هایش را بست و با صدایی لرزان گفت:
_ من... اونجا نبودم، پلیس هم اجازه نداد دوربینای مداربسته رو ببینم. فقط در مورد قربانی‌های قبلیشون شنیدم پس اینی که میگم فقط یه حدسه ممکنه اتفاقی که اونجا افتاده متفاوت باشه.
ژان منتظر به پشتی مبل تکیه داد و با آرامش گره نگاهشان را محکمتر کرد. هاشوان کلافه بود:
_ این یارو زوجا رو می‌گرفته بعد مجبورشون می‌کرده که همو بزنن... یعنی یه جوری با تهدیداش راضیشون میکرده... نمیدونم.
سعی کردن با حرکت دادن دست‌هایش از استرس و بغضی که گریبان گیرش شده بود بکاهد.
_ وقتی پیداشون کردن، شان تازه تموم کرده بود، چاقو هم توی دست ییبو بود... اما بعد از چک کردن دوربینایی که مرده کار گذاشته بود گفتن ییبو کاره‌ای نبوده.
لب‌هایش شروع به لرزیدن کردند و با گازگرفتن لب‌هایش، برای اشک نریختن تلاش کرد. ژان بلند شد و بطری آب دست نخورده‌ی روی میزش را به سمت او گرفت. کنارش ایستاد و شانه‌اش را نوازش کرد.
_ متاسفم... اما میتونی تاریخ روزی که پیداشون کردین هم بهم بگی؟
هاشوان سر تکان داد و به سختی زمزمه کرد:
_ 14 ژانویه 2015.
ژان لب‌هایش را روی هم فشرد. پس ییبو در واقع شب سالگرد مرگ شان، صحنه‌ای از مرگ او را به یاد می‌آورد...
_ راستی اون... منو نشناخت؟
به چشم‌های ریز شده و سردرگم هاشوان نگاه کرد.
ژان گونه‌اش را باد کرد: _ نمیدونم!
.
.
.
یک دستش را به کمر زده و با دست دیگرش، پوست لبش را می‌کند در نهایت دستگیره در را پایین کشید و وارد اتاق ایزاک شد.
_ ییبو چرا دوستشو تشخیص نداد؟
ایزاک به خاطر ورود ناگهانی و غیر منتظره‌ی ژان، قهوه در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
ژان شرمنده چشم‌هایش را بست و سرش را پایین انداخت. چند لحظه بعد، صدای خش دار ایزاک به گوش رسید.
_ چیشده؟ ییبو چی؟
ژان دوباره سرش را بالا گرفت.
_ دوستش رو تشخیص نداد. توی این دوهفته دقت کردم حتی پرستارا رو هم به اسم صدا نمیزنه.
ایزاک ابرویی بالا انداخت.
_ تاحالا متوجه نشده بودم.
ژان لب پایینش را گاز گرفت و نگاه منتظر و نگرانش را بند چهره‌ی متفکر او کرد.
_ ژان از پرستارا کمک بگیر.
ژان سر تکان داد.
.
.
.
به ایتان و رومن نگاه کرد.
_ کمک میدین بهم؟
رومن با خوشرویی پرسید:
_ البته، چیکار میتونیم بکنیم؟
_ کارتاتونو بندازید روی لباستون جوری که تو چشم باشه...
یک دفعه چیزی به ذهنش رسید.
_ نه نه... کارتاتونو باهم عوض کنید.
ایتان و رومن با تعجب نیم نگاهی به یکدیگر انداختند و کارت‌هایشان را رد و بدل کردند.
ژان دست به کنر سری تکان داد و لبش را گزید.
_ خوبه... اول رومن، تو برو تو... اگر صدات زد بهم بگو چی گفت.
رومن سر تکان داد و از پشت پیشخوان سفید رنگ خارج شده، قدم‌هایش را به سوی اتاق ییبو تنظیم کرد.
وارد شد و مقابل ییبویی که در حال کش و قوس دادن به بدنش بود، ایستاد. ییبو با تعجب به پرستار نگاه کرد و با دیدن کارتی که از گردنش آویزان بود، چشم‌هایش برق زد.
_ آم... چیزی شده؟
و با ذوق ادامه داد:
_ ایتان؟
رومن بهت زده به نگاه مشتاق ییبو خیره شد. خنده‌ای مصنوعی کرد.
_ نه فقط اومدم اینو بردارم.
و سینی که معمولا قرص‌ها را درون آن قرار می‌داد، از روی کشوی کنار تخت برداشت.
با قدم‌های کوتاه و سریع از اتاق خارج شد و بعد از رسیدن به ژان، نفس نفس زنان سرش را به چپ و راست تکان داد.
ژان با نگاه کنجکاو و فقط کمی مضطرب پرسید:
_ خب؟
رومن لب‌هایش را آن‌قدر روی هم فشرد تا همرنگ پوست سفیدش شدند و بعد آرام زمزمه کرد:
_ ایتان.
هرسه در عین اینکه هیچ حرفی از دلیل اینکار بر زبان نمی‌آوردند، برای فرشته کوچک و دوست داشتنی ناراحت بودند. ژان نفس عمیقی کشید و پس از کندن آخرین تکه‌ی پوست لب پایینش، از پیشخوان فاصله گرفت.
_ ممنون.
به سمت اتاقش رفت و پشت میز نشسته، دفترش را از درون کشو بیرون کشید.
مشغول نوشتن تمام اطلاعاتش از ییبو در آن شد و در نهایت هنگامی که به ضعف بینایی‌اش رسید، مکث کرد. ییبو او را شناخته بود! اما هاشوان...
زیر لب زمزمه کرد:
_ ممکنه ادراک پریشی باشه؟
به لبتابش نیاز داشت. مطمئن بود در یکی از پوشه‌های قدیمی‌اش، در مورد ادراک پریشی چهره‌ای اطلاعاتی را ذخیره کرده بود تا در مواقع نیاز، از آن استفاده کند. چرخید و از پنجره به هوای روشن نگاهی انداخت. آهی کشید و به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. کلافگی‌ ذهنش را در مه‌ سیاهی حبس کرده بود و ژان حتی نمی‌دانست چرا انقدر پریشان و بهم ریخته با این موضوع برخورد می‌کند.‌ نفسش را میان لب‌های گردش به بیرون فوت کرد. از جایش برخاست و در حالی که با بی‌قراری کتش را می‌پوشید، از اتاق خارج شد.
از ساختمان با قدم‌های بلند و سریع خارج شد و به سمت ماشینش که در محوطه‌ای دور از ساختمان پارک شده بود، دوید.
.
.
.
پشت پنجره ایستاده بود و با وجود سرمای هوا، با چشمانی مشتاق پیدا و پنهان شدن ماه زیر ابر را تماشا می‌کرد. سنگینی روی قلبش از ظهر برداشته شده بود و حتی برایش مهم نبود که چرا شان با وجود زنده بودنش، سراغی از او نگرفته بود.
دستش را از پنجره بیرون برد و گویی که ماه را لمس می‌کند، انگشت‌هایش را نگه داشت. لبخند عمیق‌تر از هر زمانی بر لب‌هایش بوسه زد و نگاه شیفته‌اش، با صدای در از آسمان سیاه شب کنده شد. به سمت در چرخید و با دیدن چهره‌ی لبخند بر لب ژان، با دو خودش را به او رساند. بی‌‌توجه به یک قدمی که ژان رو به عقب برداشت، او را در آغوش کشید و سرش را روی شانه‌اش گذاشت.
_ بیدار شدم نبودی...
ژان با کمی مکث جواب داد.
_ آره، یه کاری داشتم که باید انجامش می‌دادم.
و سپس دست‌هایش را روی شانه‌ی ییبو قرار داد و او را از خودش دور کرد‌.
_ بیا بشین، کارت دارم.
ییبو ابروهایش را بالا انداخت و با هدایت دست ژان، روی تخت نشست. ژان روی صندلی مقابل او جا گرفت و برگه‌های میان دستش را مرتب کرد.
_ ییبو... یه سری سوال ازت می‌پرسم و ازت میخوام با دقت بهشون جواب بدی. باشه؟
ییبو با لبخند محو شده، بزاقش را فرو فرستاد و پرسید:
_ چه سوالایی؟
ژان با حس مضطرب شدن او، به جلو خم شد. دستش را نوازش‌گونه روی بازوی ییبو کشید و با صدایی آرام گفت:
_ چیزی نیست... حتی منم بهشون جواب دادم. دکتر لوین به همه گفته پرسشنامه رو پر کنن.
ییبو چند لحظه به دست ژان روی بازویش نگاه کرد. این اولین لمس و طولانی از طرف او بود... لرزش قلبش را حس کرد و نفسش بند آمد. لبخند دوباره به لب‌هایش پیوند خورد و سر تکان داد.
_باشه، بپرس.
ژان دندان‌های خرگوشی‌اش را به نمایش گذاصت و نگاهی به اولین سوال انداخت.
ییبو تک تک سوال‌ها را با دقت پاسخ داد و به عنوان پاداش، با لذت به چهره‌ی ژان، اخم، چین خوردن گوشه‌ی چشم‌هایش و غنچه شدن لب‌هایش هنگامی که به جواب‌های او فکر می‌کرد، چشم دوخت. تیره بودن چشم‌هایش آن‌قدر هم بد نبودها... شاید شیرینی قبل را نداشت اما سیاهی‌اش بیشتر شبیه آسمان شب بود و آن برق انتهای نگاهش، حکم ستاره‌ای درخشان و دوست‌داشتنی را داشت. ستاره‌ای که می‌توانست او را از تاریکی محضی که در آن غوطه ور بود، بیرون بکشد.

The Brightest Star in the SkyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora