ییبو نگاهش را دزدید و دستهایش را برداشت. چند لحظه مکث کرد و درحالی که نگاه متعجب ژان خجالت زدهاش میکرد، خودش را عقب کشید.
ژان چشمهایش را باز و بسته کرد و نگاهش را از ییبوی شرمگین گرفت. نمیتوانست منکر شود که وقتی لمس دستهای ییبو را حس کرد، دیگر نیازی به دیدن اطرافش نداشت. حس اضطرابش هم پر کشیده بود و ضربان قلبش... آهی کشید و به پنجره چشم دوخت. آرام زمزمه کرد:
_ بارون قطع شد.
ییبو شانه بالا انداخت. چرا مثل غریبهها نگاهش کرده بود؟ قبل از آن دوری چند ماهه، که ییبو حتی دلیلش را هم جویا نشده بود، آن دو دوست پسر یکدیگر بودند! گونهاش را از داخل گاز گرفت و به زمین چشم دوخت. ذهنش خالی بود. دیگر نه شادی چند لحظه پیش را داشت و نه اصراری میکرد که خاطراتش را به یاد نیاورد با این حال، آنها هم برای به نمایش درآمدن تلاشی نداشتند.
باز شدن در، نگاه ژان و ییبو را به آن سمت کشید. ایتان بود:
_ عام بابت قطع شدن برق معذرت میخوایم... و اینکه دکتر لوین کارتون داره.
روی صحبتش با ژان بود و ییبو با چشمهای گردش به او خیره شد.
ژان صدایش را صاف کرد.
_ باشه الان میرم.
از روی تخت بلند شد و نیم نگاهی به سمت تخت، نه ییبو، انداخت.
_ زود برمیگردم.
هرچند که مایل بود از اتاق دکتر که خارج شد، راهش را کج کند و مستقیم از بیمارستان خارج شود اما قول داده بود...
"من مطمئنم تو میتونی کمکش کنی ژان..."
توانسته بود! با گذشت سه هفته از کنار ییبو بودنش، توانسته بود حالش را بهتر کند. اما به چه قیمتی؟ به طرز خطرناکی حس میکرد جدای از شبیه شان بودنش، ییبو را به خودش وابسته کرده... خوب بود یا بد؟ خودش جواب داد: هردو!
اشتباه بود... حتی این آرامشی که در تاریکی از ییبو گرفته بود، اشتباه محض بود! او مینکا را داشت... نامزد داشت! و حالا تنها پس از یک هفته از نبود مینکا، با بیمارش؟
با اخم دستی به صورتش کشید و در زد.
_ بیا تو.
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. نفس عمیقی کشید تا برای چند لحظه، از از ظهور کلافگی در چهرهاش جلوگیری کند.
_ تو یه هفته نبود نامزدت، همه چیز مرتبه؟
ژان همانطور که مینشست سر تکان داد.
_ بله ممنون.
_ در مورد ییبو...
ژان برق گرفته سرش را بالا آورد. از دستش دلخور بود اما نمیشد جایگاه خاصش برای ژان را نادیده گرفت.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The Brightest Star in the Sky
Kısa Hikayeیه مولتی شات با ژانر روانشناسی... که امیدوارم ازش لذت ببرید💙