چپتر15: جی‌دان به دنیا میاد! 5

364 112 34
                                    

"دانشآموز لانگ ، لطفا پاراگرافو بخون."

وقتی معلم این اسموصدا زد همه پوزخند زدن.حتی معلم هم همان طوری به نظر میرسید. چشمای معمولا پر ازتمسخرش رو از بقیه دانش‌آموزا پنهون نمیکرد. تموم توجه همه به طرف دانش آموز ضعیفعقب بود.

لانگ یوان در حالیکه یک کتاب درسی خیلی قدیمی رو که فقط چند صفحه تمیز داشت روتو دستاش بود بلند شد.حتی لباس هاش هم سفید نبود ، بیشتر به زردی می‌زد و با تکه های مختلف پارچه دوختهشده بود.  کیفش همکثیف بود و از شستشوی زیاد رنگش رفته بود. کفش هاش پاره بود و بخشی از لایه های کف‌اشاز دست رفته بود. لانگ یوان تعریف خیلی خوبی از یه دانش آموز فقیر بود که هنوز بهامید دانشگاه رفتن و جمع و جور کردن زندگی‌اش درس میخوند.

با چشمای زرشکیغیرمعمولش اول به معلم و بعد به کتاب درسیش نگاه کرد . به نحوی، کلمات  مثل موج دریا شروع به حرکت کردن ، و دید اونو توهر زاویه بهم میریختن . بجای دیدن الف، ب،پ عادی ، اون یه مشت کاراکتر درحال راه رفتن،سوار بر ارابه یا ماشینایی با چرخ های بزرگ میدید. همه چی دید جلو چشماشو خراب میکردو هیچ کدوم از کلمه ها ساکن نبودن.

همه از ناتوانیلانگ یوان برای خوندن خبر داشتن. مثل همیشه ، لانگ یوان پاراگراف رو با سرعت خیلیآرومی  خوند، حتی آروم تر از یک کلاس اولی. اون می تونستاونچه رو که میخونه درک کنه اما بلند خوندن اونا فرق میکرد. همکلاسی هاش به زمزمه وپوزخند زدن، احتمالا مشکلش رو مسخره میکردند.

لانگ یوان جمله سومرو میخوند که معلم متوقفش کرد :"نوچ نوچ‌ نوچ ، دانش آموز لانگ ، داری چیکارمیکنی؟ تو به این میگی خوندن؟ نمیخواد بخونی.فقط داری وقتمو هدر میدی . بخاطرش بهتF میدم."[1]

چی؟ مگه اون کسینبود که اول صداش زد؟ اون خوب میدونست که لانگ یوان نارساخوانی[2]داره ، اما هربار برای سرگرمی وسط کلاس حوصله سر برش صداش میزد. حتی دانش آموزابرای تمسخر، این واقعیت که لان یوان فقیره رو هم اضافه می‌کردن.اما پسر هیچ کارینمی‌کرد و ساکت می‌موند.

چیکار میتونستبکنه؟

لانگ یوان انقدراحساساتش رو تو سینه اش ریخت تا اینکه سنگین شد. انقدر سنگین که دیگه نمیتونست نفسبکشه. اون وقت بود که فهمید فقط خواب میبینه و چیزی روی سینه اش قرار داره . لانگیوان از این شیوه بیدار شدن غیرمعمولش اخم کرد و چشماش رو باز کرد تا ببینه چه کسیروی سینه اشه.

یک پسر بچه برهنه وسالم با خوشحالی روی سینه اش نشسته بود. بچه که موهایی سیاه و چشمایی زرشکی داشت ویکساله به نظر میرسد، در حالی که دست میزد کلمات نامفهومی رو زمزمه میکرد.

لانگ یوان مدتی بهاین موجود کوچک زل زد ، دید که یشم کوچک آویزان بین پاهاش از اونچه که تصور می کردبه صورتش نزدیک تره.[3]

املت that day i found the strangest egg(روزی که عجیب ترین تخم رو پیدا کردم)Where stories live. Discover now