🌬What is ONISHEN ? (P1)

5.3K 572 126
                                    

▪️اُنیشن چیه؟
اگه کلمه‌ای رو توی حرفای بچه ها متوجه نشدید بپرسید😂🐒
« توی این قسمت ۲قلوها نیستن متاسفانه»
————————————————————

روز تعطیل بود و نامجون بعد از کمک به جین توی جمع کردن وسایل و درست کردن ساندویچ ها برای پیک‌نیک؛ حالا روی کاناپه درحالی که عینکش روی چشمش بود کتاب به دست به خواب عمیقی فرو رفته بود
.
کوکی جلوی تلوزیون نشسته بود و با دقت به مستند علمی‌ای که پخش میشد نگاه میکرد و بخاطر یه سری از تصاویر که با میکروسکوپ توی تی‌وی پخش میشد و براش تازگی داشت، چند دقیقه‌ای بدون اینکه پلک بزنه با دهنی باز به اسکرین خیره شده بود و برعکس تهیونگ و جیمین که داشتن بستنی میخوردن بی‌خیال بستنی آب شده‌اش بود و بجز تلوزیون همه‌چیز براش محو بود.
.
تهیونگ به لبای آویزون و چشمای اشکی جیمین که به ظرف بستنیش خیره بود نگاه کرد و قاشق بستنیش رو انداخت و صورت تپل جیمین رو بین دستای کوچولوی خودش گرفت.
تهیونگ: چِلا جیله میچُنی؟
لبای جیمین لرزید
جیمین: بشتنی دیمینی دیجه داله تموم میسه
تهیونگ سریع با قاشقش از ظرف خودش برای جیمین بستنی ریخت و بعد لبخندی با دندونای سفید تازه درومده‌اش زد.
جیمین چشماش برق زد و درحالی که اشکاش گوله گوله روی لپاش سُر میخوردن قاشقش رو از بستنی پر کرد و درحالی که به سمت دهنش میبرد گفت.
جیمین: جینی، چیمی دَعبا بُـچُنه هاااا
تهیونگ شونه‌هاشو بالا انداختو با بی خیالی گفت
تهیونگ: هیش چَس ندید چه

همون لحظه کوکی با همون چشمایی که گرد شده بود دستاشو جلوی پاهاش گذاشت زمین و اول باسنش که بخاطر پَمپِرزش قلمبه تر دیده میشد رو بلند کرد و بعد در حالی که روی پنجه‌هاش تعادلش رو حفظ میکرد به سختی دستاش رو از زمین جدا کرد و به سمت ددیش رفت که وسط راه پاپاش رو دید که عصبانی و دست به کمر پشت سرشون ایستاده بود
جین: واسه چی از بستنیت دادی به جیمین؟
تهیونگ چشماش رو درشت کرد و خودش رو با باسن کشید جلو جیمین و درحالی که به سمت بالا و به پاپاش نگاه میکرد و نزدیک بود گردنش بشکنه گفت
تهیونگ: هییییین پاپایی دونم چیمی دعبا نَچُن... باسه؟ باسه؟ چیمی دوشت نداش چه، من بهش دادم

جین دیگه نمیدونست چطور باید به بچه‌هاش بفهمونه که پرخوری برای جیمین خوب نیست و اضافه وزنش باعث میشه مریض بشه... هوفی کشید و سرش رو چرخوند تا ببینه کوکی در چه حالیه...
کوک چشماش رو ریز کرده بود و با حالت بدی داشت به جین نگاه میکرد
جین: چی شده کوکی؟
کوکی با چشم غره نگاهش رو از پاپاش گرفت و در حالی که به سمت نامجون میرفت گفت.
کوکی: جینی ـه بد... تو نمیژالی چیمی به‌به بخوله
جین کلافه دستاش رو به کمرش زد و سعی کرد چیزی نگه... مهم نبود که الان اعصاب خودش خورد بود نامجونم توی این وضعیت خوابش برده بود بالاخره اونا بچه بودن.
و بار دیگه اینکه کوچیک ترین پسرش به جای پاپا -جینی- صداش کرده بود رو نادیده گرفت.
کوکی روی پنجه هاش به سمت ددی نامجونش رفت و سعی کرد از وسط پاهای نامجون بالا بره تا روی پاهاش بشینه... نامجون با فشار زیادی که به قسمت حساس بدنش وارد میشد از خواب پرید و متوجه کوکی شد که داشت ازش بالا میومد... سریع بغلش کرد و روی پاهاش نشوند. خواب به کلی از سرش پرید و با دیدن جینی که داشت ظرف بستنی ها رو جمع میکرد گفت.
نامجون: جینی میتونیم راه بیوفتیم؟ همه چیز آماده است؟
جین بدون اینکه بهش نگاه کنه با لحن دلخوری گفت: شما بخواب
نامجون فهمید ناراحت شده و تا میخواست کوکی رو پایین بذاره تا بره پیشش، کوکی با یه دستش سعی کرد صورت نامجون رو به سمت خودش برگردونه و با زانوهاش دوباره وسط پای نامجون نشست..
نامجون دندوناش رو روی هم فشار داد و سریع کوک رو بلند کرد و صدای دادش رو سعی کرد خفه کنه.
کوکی سریع گفت: نامی چُجات درد میچُنه بوشش چُنَم خوب شه
نامجون: هیچ جا عزیزم
کوکی: میخوام بوشت چُنم که دیجه نَمُری
نامجون: من نمیمیرم بابایی ولی بیا لُپمو بوس کن که خوب شم
کوکی ابرو هاش رو بالا انداخت و جوری که انگار معلم شده توضیح داد
کوکی: نهههه جینی جُفته جایی که درد میچُنه

نامجون میدونست کوکی گیر بده ول نمیکنه پس سعی کرد بحث رو به موضوع دلخواه کوکی تغییر بده.
نامجون: اااا کارتونت تموم شد؟ وسایلتو جمع کردی که بریم پیک‌نیک؟
کوکی یه مرتبه خودشو بالاتر کشید و جوری که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
کوکی: اُنیشن چیه؟
نامجون اخم کرد: اُنیشن؟
و توی ذهنش بین کلماتی که به اُنیشن نزدیک بودن گشت...کوک سری تکون داد و تی‌وی رو نشون داد: -اونجا آقاهه جُفت
نامجون به تلوزیون که مستندی در رابطه با ماهی ها پخش میشد نگاه کرد و کنترلی رو که پشتش قایم کرده بود برداشت و صداش رو زیاد کرد.
کوکی دوباره محو شد و سرش رو روی سینه‌ی نامجون گذاشت و از گوشه چشم به تلوزیون خیره شد...

درحالی که دستاش رو به پاهاش بند کرده بود و باهاشون بازی میکرد با دستاش اونا رو به سمت بالا کشید تا انگشتای پاهاش رو داخل دهنش ببره و همون لحظه نهنگ بزرگی رو روی اسکرین دید که دیگه پاهاش رو ول کرد و نامجون رو هم از اینکه دعواش کنه منصرف کرد.
چند دقیقه ای توی بغل نامجون بود که با دوباره شنیدن اون کلمه جیغ زد و به نامجون نگاه کرد.
کوکی: اُنیشن اُنیشن
نامجون بخاطر حالت کوکی که هیجان زده شده بود و نزدیک بود چشماش بیوفته بیرون و بد تر از همه با اون زبون شیرینش و دندونای خرگوشیش به اکسیژن میگفت اُنیشن دلش ضعف رفت و همون لحظه دلش خواست کوکی رو بچلونه.
نامجون: قبلش باید بذاری بخورمت
کوکی با این حرف ددیش ذوقش فروکش کرد و اخم کرد..
نامجون: بعدش بهت میگم
کوکی از پاهای ددیش پایین رفت و جلوش ایستاد و بعد تنها تیشرت توی تنش که روی پوشکش رو هم پوشونده بود تا زیر گلوش بالا کشید و با یه حالت پوکری رو به نامجون گفت: بیا بخولش

نامجون با حالت ایستادن کوکی که لباسش رو بالا کشیده بود شکم و پایین تنشو جلو داده بود و جمله ای که بکار برده بود میتونست یه معنی دیگه داشته باشه قهقه زد و از روی کاناپه وایین رفت و روی زمین نشست و کوکی و رو خوابوند و شکمش رو آروم با لباش و گاهی دندوناش گاز زد و تظاهر کرد که داره شکمش رو میخوره... صدای خنده‌های کوکی بلند شده بود
کوکی با خنده: چوچی...دیجه...داله می‌می‌له
نامجون سر بلند کرد تا کمی نفس بگیره که دید جیمین داره لخت به سمتش میاد
جیمین: ددی چیمی بخوله...
بعد سرش رو پایین انداخت تا شکمش رو نگاه کنه که همه‌ی لپاش بعلاوه لباش به سمت پایین سرازیر شد و با دستاش شکمش رو گرفت.
جیمین: شیمَک چیمی بُزُلگ شده
کوکی جیغ زد: نههههههه شیمَک چیمی نخول
نامجون: چرا؟
تهیونگ بجای کوک جواب داد
تهیونگ: ته‌ته و کوکو رو شیمک چیمی بخوابن آخه
.
.
.
——————— ıllıllı🥰 ıllıllı ———————
۱۰۰٪ که ادامه داره... چون این پارت یک از این قسمت بود.
نظر و امتیاز یادتون نره.

╚»  𝗢𝘂𝗿 𝗸𝗶𝗱𝘀  «╝Where stories live. Discover now