OneShot

310 75 33
                                    


"روز سه شنبه- پنجم اکتبر"

به ساختمان بلند قامت و تقریبا اشرافی رو به رو نگاهی انداخت و همزمان، یقه ی پالتوی پاییزی اش را تا زیر لب هایش بالا کشید و سرفه ی کوتاهی کرد

-خیلی خب... پلاک سی و یک همین جاست!

صدای قفل شدن ماشین، همزمان با صدای کلاغ های ولگرد، در کوچه ی خلوت و پر از سکوت پیچید.

زنگ در را به صدا در اورد و از سرما، این پا و آن پا می کرد.
-کیه؟

-دکتر "کیم" هستم. ساعت چهار باهم قرار داشتیم

-بله خیلی خوش اومدین اقای دکتر! بفرمایید داخل...

در باز شد و حیاط خانه پدیدار... حیاطی که روح نداشت... فرشی از برگ های پاییزی، کف حیاط پهن شده بود و درخت های پیر و سال خورده برای خوش امد گویی به دکتر، سر تعظیم فرود اورده بودند.
دکتر به این فکر بود که پاییز، روح این حیاط را ستانده یا کسانی که در این خانه اند، مسبب سردی آن هستند؟

صدای خش خش برگ ها، با کم شدن حجم آنها کمتر شد... کمی جلوتر، پیر زنی با پیراهن بلند پر از گل های ریز آبی، با پس زمینه ی سفید رنگ و موهای خاکستری، کنار در ورودی ایستاده بود. دکتر، قدم هایش را تند تر کرد تا هرچه سریعتر از شر سرمای سوزناک بیرون خلاص شود.

-سلام اقای دکتر. خوش اومدین!

-سلام. خیلی ممنونم... شما خانم "پارک" هستین؟
-نه اقا! من خدمتکارشونم... اقا و خانم داخل تشریف دارن.
دکتر وارد خانه شد و خدمتکار، پالتوی قهوه ای رنگش را از پشت در اورد و روی جالباسی گذاشت.
-ممنون
-لطفا منتظر باشین، همین الان اقا و خانم پارک تشریف میارن.
دکتر به نشانه ی تایید، سر تکان داد و پیر زن تعظیم کوتاهی کرد و او را تنها گذاشت.
به اطراف اش نگاهی انداخت... محیط خانه بزرگ بود و کف ان را چوب، فرش کرده بود و کاغذ دیواری های کرمی با گل های ریز قهوه ای، جذابیت خاصی داشت؛ مبلمان و دکوراسیون همه با سلیقه چیده شده بودند و دکتر با تکان دادن سرش، این زیبایی را تحسین میکرد. صدای جیرجیر پله بلند شد و سرش ناخوداگاه به عقب برگشت؛ زن و مرد میانسالی، از پله پایین امدند؛
زن، کت و دامن بلند مشکی پوشیده بود و موهای نسکافه ای فر دارش، تا روی شانه هایش پایین امده بودند.

اقای جانسون هم کت و شلوار مشکی و اتو کشیده ای پوشیده بود.
-سلام دکتر کیم! واقعا ما رو بابت این تاخیر چند دقیقه ای ببخشید!

دکتر لبخندی زد و احوال پرسی گرمی صورت گرفت. دقایقی بعد، روی مبل های سلطنتی نشسته بودند و هرکدام فنجان قهوه ای در دست داشتند. دکتر انگشت اشاره اش را روی لبه ی فنجان چرخاند و سکوت اتاق را شکست.
-تو تماس قبلی که باهم داشتیم، یه چیزایی از مشکلتون فهمیدم، میخوام بیشتر بدونم.

A Dark SongWhere stories live. Discover now