You don't know me,part 1

969 48 173
                                    

Couple:Zouis💙💛

Part1
.
.
.
هماهنگ با ریتم آهنگی که تو گوشش پخش میشد به اسکیت بوردش جهت میداد و اهنگ رو زیر لب زمزمه میکرد.اهمیتی به ماشین هایی که با سرعت از کنارش رد میشدن و هر از گاهی بهش فحش میدادن،نمی‌داد و خم به ابروش نمیاورد.وقتی به مقصد رسید سرعتش رو کم کرد و در نهایت ایستاد اسکیت بوردش رو با حرکت پاش به حالت عمودی در آورد و بعد از برداشتنش،سمت ورودی شرکت رفت.

نگاه های سنگینی که روش بودن کوچکترین تاثیری روش نمیذاشتن و اون فقط میخواست خودش رو به طبقه‌ی مورد نظرش برسونه.ظاهر پانکش بین اون همه ادم رسمی به شدت تو چشم بود و همین باعث جلب شدن توجه بقیه به اون پسر بود.

سوار آسانسور شد و وقتی اهنگ مورد علاقه‌ش به پایان رسید هدفونش رو از گوشش برداشت و دور گردنش ولش کرد.

آسانسور ایستاد پس اخمی روی پیشونیش نشوند و وارد راهرو شد.ایستاد و کمی به اطراف نگاه کرد تا اتاق مورد نظرش رو پیدا کنه.صدای دخترونه‌ای که صاحبش شدیدا اصرار داشت نازک‌ترش کنه،توجهش رو جلب کرد پس به سمت راست چرخید و با همون اخم نگاش کرد.

×جناب،کمکی از دستم بر میاد؟

دختر با عشوه گفت و باعث شد پسر روبروش با چندش نگاش کنه اما بعد با رسیدن چیزی به فکرش به دختر نزدیک شد.

-شنیدم یکی به اسم جان رینیتی اینجا کار میکنه.

در حالی که دستهاش رو به میز منشی تکیه داده بود و کمی خم شده بود،با لهجه‌‌ی غلیظ و صدای گیراش گفت و به چشم‌های دختر زل زد.اون واقعا با جذبه بود و قطعا کسی نمیتونست انکار کنه.

دختر با دستش به انتهای راهرو اشاره کرد و پسر پانک بعد از نفس عمیقی همراه اسکیت بوردش به اون سمت رفت.در رو با شتاب باز کرد و بی توجه به حضور شخص دیگه‌ای توی اتاق،سمت مردی که پشت میز با چشم‌های گرد شده نگاش میکرد رفت.

×ز-زین.

پسر پانک ابرو بالا انداخت و وقتی بهش رسید،اسکیت بوردش رو روی زمین پرت کرد و بدون مکث مشتش رو به صورتش کوبید.

-حرومزاده اسم منو به زبون نیار.

و مشت بعدی.پسر چشم آبی که گوشه‌ی اتاق ایستاده بود با تعجب به اون مو مشکی که انگار دلش بدجور پر بود نگاه کرد و بعد ناخواسته نیشخندی زد.

×زی-ن بذار ت-توضیح بدم.لویی کمکم کن.

زین که انگار با این حرف تازه متوجه پسر گوشه‌ی اتاق شده بود بدون اینکه یقه‌ی جان رو ول کنه سمت پسر مو فندقی چرخید.لویی پرونده‌های دستش رو روی میز ول کرد و سمت در که باز مونده بود رفت.جان که فکر کرد اون میره کمک بیاره لبخند زد اما وقتی لویی در رو بست و بعد قفل کرد،چشم‌هاش از وحشت گرد شدن.

•SHORT STORIES•Onde histórias criam vida. Descubra agora