با شنیدن بسته شدن در خونه، لبخند روی لبش که برای نگران نکردن مادرش بود از روی لب هاش محو شد.
نگاهش رو که تا الان روی کتاب هاش بود بالا اورد و به دیوار نگاه کرد.
به صدای تیک تاک ساعت که نشون دهنده ی گذر زمان های به اصطلاح خوبش بود گوش داد و انگار که چیز جالبی توی دیوار دیده، فقط بهش زل زد.
حتی نمیدونست به چی فکر میکنه..
اصلا فکر میکنه یا نه؟
خسته بود.. ولی امیدوار بود
افسرده بود.. ولی امیدوار بود
تموم میشه و هرطور دلش میخواد میشه.
حتی نمیدونست چرا باید مثل افسرده ها باشه.
زندگی بدی نداشت، مادر و پدر خوبی داشت، وضعیت خوبی داشت.
یجورایی همه چی داشت!
ولی قلبش درد میکرد.. تموم بدنش درد میکرد.. مغزش درد میکرد.
حس میکرد توی یه خلا گیر افتاده
نه میتونه بمیره.. نه زندگی کنه
نه میخواد زنده باشه.. نه میخواد بمیره
میخواست سر تموم کسایی که به قول خودشون همیشه کنارش بودن داد بزنه و بگه "اگه همیشه پیشمین، پس چرا به حال دلم کاری نمیکنین؟ چرا نمیبینین دارم زندگیمو از دست میدم؟ اگه کنارمین چرا امیدی نمیشین برای ادامه دادن؟ چرا فقط بلدین حرف بزنین و زهر زبونتونو فرو کنین تو خونم تا ذره ذره توی کل وجودم رسوخ کنه؟ چرا یه کاری نمیکنین؟ دارم عقلمو از دست میدم"
میخواست بزنه، میخواست بشکنه تا بلکه دردی که روحشو فرا گرفته بود آروم بشه.. ولی نمیشد
خودش هم میدونست نمیشد.
کجای راه زندگیش رو اشتباه رفته بود؟ چیکارکرده بود که اینطور داشت میسوخت؟
فقط میدونست کمک میخواد، یا کسی بکشتش یا نجاتش بده.
میدونست دیگه لبخند نمیزنه،
حتی آخرین باری که گریه کرده بود رو هم یادش رفته بود.
فقط با یه نگاه بی حس از کنار همه چیز رد میشد.
اما چطور میتونست از درد بی پایان قلبش رد بشه؟
چطور میتونست به التماس های بدنش برای ادامه دادن توجه نکنه؟
البته که نمیتونست، ولی کسی نبود.
کسی نبود که باهاش حرف بزنه.
کسی نبود که اهمیت بده چه خبره توی دل آشوبش یا چه فکرهایی میگذره توی مغز پر هیاهوش..
-یک بدبخت(من ننوشتمش دوست بدبختم نوشته مثل من بدبخته همه بدبختیم گریه کنین خدافظ)
YOU ARE READING
یک بدبخت
Short Storyاین فیک یا رمان یا هرچی...اینا نیست. من دیدم خیلی چیزا رو توی مسیج بورد میگم ولی خیلی چیزای فان یا همینطوری روزمره و اتفاقات معمولی رو نمیتونم بگم. این بوک میتونه کمک کنه منو بشناسید؟ شاید بگین مثلا کی هستی که بخوایم بشناسیم. ولی خب آره همینطوریه دی...