پارت پنج

3.4K 357 68
                                    

اره سلام ...
میدونم خیلی دیر کردم...
ببخشیدددد
~~~~~~~~~~~|~~~~~~~~~~~|~~~~~~~~~~~~~
پارت پنج

جونگکوک

با افتادن چیزی چشام رو باز کردم و تهیونگ رو تو بغلم ندیدم..خیلی خوابم میومد..تهیونگ اروم و قرار نداشت بزور توی بغلم قفلش کرده بودم تا تکون نخوره اما انگار دستام شل شدن و اونم یکم قل خورده و از تخت افتاده.

با خنده ای که بزور جعمش کرده بودم.از روی تخت بلند شدم تا چک کنم که چیزیش نشده باشه که با دیدن اون صحنه صدای خندم بلند شد و دیگه نمیتونستم کنترلش کنم.اون بچه هنوز خاب بود..انگار نه انگار که از تخت افتاده..سری تکون دادم و دستمو زیر سرش و زانوهاش بردم بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش..دو تا متکا از تو کمد برداشتم و دوطرفش گذاشتم که دوباره نیوفته..مثل بچه ها تو خودش جمع شده بود..پتو رو روش انداختم و گازی از لپاش گرفتم.

به سمت اشپزخونه رفتم و تخم مرغ و با بیکن درست کردم.پاکت شیر موز و شیر توت فرنگی رو هم بیرون اوردم و روی میز گذاشتم.مربای هلو و توت فرنگی رو لای نون تست گذاشتم و حالا صبحانه امادست..ساعت نه صبحه..برم بیدارش کنم..از پله ها بالا رفتم و وارد راهرو اتاقا شدم..در اتاق رو باز کردم و تهیونگی رو دیدم که متکاها رو بغل کرده بود..روی تخت نشستم و اروم دستو پاشو از دور بالشت جدا کردم و دور گردنم انداختم..با خودم بلندش کردم..خیلی سبک نبود اما انقدراهم سنگین نبود که نتونم جا به جاش کنم..بردمش داخل دستشویی و روی حالت اوپن مانند کنار روشویی نشوندمش.ابی به صورتش زدم که چشماش رو باز کرد.بوسه ای روی پیشونیش زدم ومسواک نویی رو جدا کردم و با خمیر دندون بهش دادم و خودمم مسواک زدم تا بعد بریم و صبحانه بخوریم..بعد شستن دهنمون عقب رفتم تا تهیونگ بقیش رو خودش بیاد اما پاهایی که دورم حلقه شدن این اجازه رو ندادن

صدای خنده ی اون بیبی تایگر رو میشنیدم برگشتم و سریع بلندش کردم و روی تخت بردمش و پرتش کردم..صدای دادش بلند شده بود و خنده ی روی لباش حس زندگی داشت..

روش خیمه زدم که دستاشو ضربدری جلوم گرفت،پوزخندی زدم و دستاشو گرفتم و بالا بردم و با دندونام گردنشو گاز گرفتم که قهقهه ش بلند شد و منم خنده ای کردم..دسته دیگم رو هم روی شکمش و پهلوهاش حرکت میدادم و قلقلکش میومد.از خنده که قرمز شده بود و کبودیه کوچیکی رو گردنش به وجود اوردم عقب کشیدم وقبلش باز هم از لپای بامزش گازی گرفتم.خاستم بلند شم که با صدای تهیونگ سرجام ایستادم و متعجب نگاهش کردم(بغلم کنننن درد میکنه..)

با کمی خنده گفتم«لیل چری خوب شد نکردمتا.چرا درد اخه؟؟؟برا بغل بهونه میاری یا واقعا درد میکنه»تهیونگ انگار از شنیدنه حرفام زیاد خوشش ئیومده بود چون لباشو جمع کرد و روشو اونور کرد.چونشو گرفتم و صورتشو به سمته خودم برگردوندم و بوسه ای روی لباش گذاشتم و لیسی به لباش که کمی مزه خمیر دندون میدادن زدم.دستمو پشت سرش بردم و با گفتنه پاهاتو دورم حلقه کن و خودتو محکم نگه دار بلندش کردم و به سمته آشپزخونه رفتم.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jan 14, 2022 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

I'm your future boyfriendOnde histórias criam vida. Descubra agora