Part 4

100 24 7
                                    

Episode 4


-دوازده سال.. کجا..بودی؟؟
+من کجا بودم یا تو؟؟!! تو منو ول کردی.. دقیقا همون دوازده سال پیش.. یادت رفته؟!!

《FlashBack》

جه بوم به زور دل از لبای ورم کرده ی جین یونگ کند و لب هاش رو ول کرد...
جین با اخم کمرنگی یکی آروم زد توی بازوی جه بوم :
-ببین لبامو چکار کردی؟؟ حالا باید دو روزِ تمام خودمو از جلوی دید بابام قایم کنم که لبامو نبینه!...
جه بوم با سرخوشی خندید و جین یونگ رو توی بغلش فشار داد :
+تو کاری میکنی که من بخوام بیست و چهار ساعته فقط و فقط کنار تو باشم.. بعدش آخه چطور میتونم نبوسمت؟؟!!
جین لباشو داد جلو و نگاهشو از جه بوم گرفت.. حرکتی که قلب جه بوم رو هزاربرابر بیشتر از قبل به تپش وامیداشت!!
+یا یا یاااا.. اینجور نکن با قلبه من!...
جین بلند خندید و خودشو تو بغل جه بوم ول کرد :
-نمیدونی چقدر مزه داره حرص دادنت! نمیدونی که...
جه بوم لپشو محکم بین دندوناش گرفت و بی توجه به جیغ و داد های جین یونگ و دستو پا زدنش، لپشو محکم گاز گرفت و بعد ولش کرد...
-آایییی لپم کندددد...
+نترس کاملا سره جاشه!
یکم همدیگه رو نگاه کردن و بعدش دوتایی زدن زیر خنده... جه بوم با پشت دست آروم کشید روی گونه ی جین یونگ و بعدش جای گازش رو نرم بوسید :
+دارم واسه تولد هجده سالگی مون لحظه شماری میکنم.. جین یونگیم.. نمیدونی چقدر قلبم برای لمس جای جای بدنت داره بی تابی میکنه...
گونه های جین یونگ به صدم ثانیه نکشید که کاملا قرمز شدن! دستشو روی بازوی جه بوم گذاشت و یکم جه بوم رو به عقب هل داد، که البته جه بوم هیچ تکونی نخورد...
لبشو گاز گرفت و با صدای ضعیف و پر از خجالتی جواب جه بوم رو داد :
-جه بوما.. ما همش شونزده سالمونه!! چطور میتونی به این چیزا فکر کنی....
+من عاشقتم! و عشق سن و سال سرش نمیشه پارک جین یونگ..
تکونی خورد و مشغول نوازش موهای روی پیشونی جین شد :
+و تو.. یکم زیادی سخت گیر نیستی؟؟ آخه تا هجده ساله گیمون؟!!
جین یونگ خنده ای کرد و مثل ماهی از بین بازوهای جه بوم سر خورد و در رفت.. وسط اتاق ایستاد و به جه بوم که از حالت درازکش دراومده بود و حالا روی تخت نشسته بود نگاه کرد :
-هروقت حس کردی بجز بوسیدنم چیز دیگه ای رو میخوای، بهترین کار تمیز کردن اتاقته!!
جه بوم با اعتراض اخمی کرد :
+کی حوصله ی تمیز کاری داره اخه...
جین نگاهشو توی اتاق جه بوم چرخوند :
-همیشه بهم ریخته س!.. پاشو کمک کن تمیزش کنیم.. زودباش...

بعد از دو ساعت و با کلی خنده و بازیگوشی، اتاق جه بوم رو مرتب کردن و جین یونگ به خونه ی خودش برگشت..
شاید یکی از خوشبختی هاشون این بود که خونه هاشون دقیقا روبه روی هم دیگه بود، و پنجره ی اتاق هردوشون درست جلوی هم بود! اما دیگه نه موقعیت خونه هاشون به درد میخورد، و نه دیگه از اون پنجره ها استفاده شد....
هنوز یک دقیقه از حضور جین یونگ توی خونه نگذشته بود که پدرش صداش زد و تا به سالن بره...
پدرش بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن :
×تا کی میخوای با اون پسره بگردی؟؟ هان؟؟!! اصلا عقلت کار میکنه که داری چه غلطی میکنی؟!! تو داری وارد مدرسه ی نظامی میشی، میخوای بشی مضحکه ی دست بقیه؟؟ میخوای تو کل پایگاه پخش کنن که تو عاشق یه پسر شدی؟؟
انگار یه سطل آب یخ روی جین یونگ خالی کرده بودن.. بدنش یخ زده بود و پدرش هم بدون لحظه ای توقف، جین یونگ رو به رگبار حرفای دردآورش بسته بود...
×اون روز توی باغ، دیدم دارید همدیگه رو میبوسید... جین یونگ، نمیخوام بدونم که چقدر پیش رفتید، ولی هرچی که هست همین الان تمومش میکنی.. میشنوی چی میگم؟؟! هرچه زودتر این مسخره بازی رو تمومش میکنی و دیگه حتی لحظه ای هم اون پسر رو نمیبینی....
با تموم شدن حرفاش سالن رو ترک کرد و جین یونگ رو با درد زیادی که توی قلبش پیچیده بود تنها گذاشت...
چطور باید به پدرش میفهموند که این مسخره بازی نیست؟؟ چطور باید بهش نشون میداد که اون و جه بوم واقعا عاشقانه همدیگه رو دوست دارن.. باید چکار میکرد....
ساعت اتاقش سه شب رو نشون میداد و جین یونگ هنوز نتونسته بود بخوابه...
هرطور بهش فکر میکرد نمیتونست نبود جه بوم رو تحمل کنه... ولی سرپیچی از پدرش هم غیرممکن بود.. واقعا غیر ممکن... کی جراتش رو از یک افسر ارشد ارتش اطاعت نکنه؟! مطمئنن مخالفت جین یونگ برابر بود با زور و اجبار! که این برای جین تحمل کردن خیلی سخت تر میکرد...
چند دقیقه بعد از اینکه به اتاقش برگشته بود، مادرش به اتاقش اومد و بهش خبر داد که تا آخر هفته از این محله میرن... بغلش کرد و بی هیچ حرف دیگه ای از اتاق جین یونگ رفت...
میتونست متوجه بشه که مادرش براش ناراحته، ولی چه فایده ای داشت؟؟ هیچ چیزی نمیتونست دردی که از جداییش از جه بوم به قلبش رسوخ کرده بود رو براش جبران کنه...
اون شب جه بوم تا ساعت ها پای پنجره ی اتاقش منتظر جین یونگ موند، اما بعد از گذشت چند ساعت و اینکه خبری از جین نشد، همونجا خوابش برد...
و دو روز بعد، روزی که جین یونگ داشت از اون محله میرفت.. روزی که یک پسر شانزده ساله رو به زور و اجبار از کسی که عاشقانه دوستش داشت، جدا کردن...

ConvictedWhere stories live. Discover now