ده سال با تمام سختی ها، خوبی ها و بدی هایش گذشت. پادشاه و دست راستش پارک جیمین در کارنامه ی تاریخی خود به خوبی درخشیدند.
بعد از تولد هجده سالگی ولیعهد و ازدواجش، پادشاه به بهانه ی بیماری از سلطنت کناره گیری کرد و تاج و تخت را به دستانِ پسرِ عزیز کرده اش سپرد و زمانی که حس کرد پسرش دیگر نیازمند کمکش نیست همراه با جیمین شبانه قصر را به مقصد روستایی دور از پایتخت ترک کردند.
با اسب های تازه نفسشان به سمت کلبه ای که از قبل اختیار کرده بودند میتاختند و از ته دل میخندیدند. از این به بعد دیگر نیاز نبود جیمین یونگی را سرورم و پادشاه من خطاب قرار دهد، دیگر نیاز نبود رسمی صحبت کند و مخفیانه به دیدارش برود و رفع دلتنگی کند چون حال دیگر فقط خودشان بودند و عقششان.
به هفته نکشید که توی روستای جدید و خانه ی جدیدشان جا افتادند. از باقی روستاییان کشاورزی را آموختند و خیلی زود مشغول کاشتِ ترب و سیب زمینی در باغچه ی بزرگ مقابل کلبه شدند.
روزها رو به کشاورزی و گشتوگذار توی بازارچه میگذراندند شب ها بعد از شستن بدن هایشان با آب رودخانه به سمت کلبه برمیگشتند و به آتش عشقشان هیزم اضافه میکردند.
روزهایی که از عشق پر شده بود میگذشت و تنها حسرت پادشاه نبود فرزندش بود. یونگی زمان زیادی را همراه جیمین با فرزندش گذرانده بود و خیلی از آموزش های لازم را خودش و جیمین به فرزندش داد بودند، پس این دلتنگی دور از انتظار نبود.
اما این دلتنگی هم به پایان رسید. یک روز درب چوبی کلبه زده شد و یونگی با قامت فرزندش در مقابلش رو به رو شد. اشک در چشمانش حلقه زد و پسرش را بین بازوانش کشید.
پادشاه جدید کشور با چشمانی خیس مقابل پدرش و مردی که پدرش همیشه تحت عنوان عزیزترین دوستش معرفی میکرد نشست و وقتی ازش پرسیدن که چطور اونها رو پیدا کرده به روستایی که در گذشته یونگی همیشه ازش میگفت اشاره کرد و گفت که به اکثر حرف های یواشکی یونگی و جیمین گوش میداده و این باعث به وجود آمدن لبخندی روی صورت جیمین و یونگی شد.
خیلی زود پادشاه جدید شروع به خالی کردنِ دلش کرد و از دو مرد با تجربه ی مقابلش حسابی پند گرفت و در نهایت وقتی که دست گرم پدرش با لبخندی شانه اش را لمس کرد بوسه ای به دستش زد و با عشق هردو مرد را به آغوش کشید.
پادشاه یک شب را پیش پدر و دوست پدرش گذراند و فردا صبح هنگام بدرود گفتن، جیمین را هم پدر صدا زد و این کارش باری دیگر باعث اشکی شدن چشم های هردو مرد شد.
دو سال بعد یونگی و جیمین دختر بچه ای یتیم را تحت سرپرستی خودشان گرفتند و خانواده و عشقشان را وسعت دادند، در همین حین درخشش سلسه ی مین ادامه پیدا کرد، پادشاه جدید هم صاحب دو فرزند شد.
فرزندانی که یونگی و جیمین سی و پنج/شش ساله، به عنوان دو پدربزرگ تصمیم گرفتند مخفیانه به دیدنشان بروند و پسر و نوه هاشان را خوشحال کنند.
YOU ARE READING
The king: In the end Him & I
Historical Fiction[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 کی فکرش رو میکرد، پادشاه مین یونگی بزرگ، قدرتمندترین امپراتور نسل مین، کسی که حتی اسمش لرزه بر تن دشمنانشون میندازه در آغوش پارک جیمین، مرد دست راستش، انقدر انعطاف پذیر و شکننده باشه و برای صدا زده شدن اسمش ناله کنه؟ *** ...