Chapter 4

304 74 11
                                    


" بهش بگو "
از اولم میدونستم سهون هیچ کمکی نمیتونه بکنه.
پوفی کردم و بابلتی رو از دستش گرفتم تا حواسش رو جمعِ من کنه.

" انتظار نداری برم بگم : هی! من همونیم که 7 سال پیش میخواستین بکشینش! اصلا شاید برایس فقط یه آشنای دور باشه "
" اگه یه آشنای دوره ، چرا اینقدر اصرار داری بهش نزدیک بشی؟ شاید کمکی نکنه. شاید فقط یه طرفدار بودی "
" نه نه نه... موقعی که اون اتفاق افتاد ، برایس هنوز دبیوت نکرده بود "
کلافه سر تکون دادم و جرئه ای آب خوردم تا گلوی خشک شده رو تر کنم.

" اوه "
سهون نفسشو تو سینه ش حبس کرد و من غمگین پلک هامو بهم چسبوندم.
" اون تنها چهره ایه که به یاد آوردم. نمیخوام این فرصت رو از دست بدم "
" چرا اینو همون 3 سال پیش نگفته بودی؟ "
با سرتقی پرسید و طلبکارانه بابلتی رو از بین انگشتام قاپید.
" تو هم نگفتی با جونگین تو یه باشگاه بودی! حالا بی حسابیم "
" عااا .. "
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت.
" قبوله "
و نی بابل تی رو دوباره تو دهنش گذاشت.

" به مامان و بابا نمیگی؟ "
بعد از چند ثانیه پرسید و من سرمو به طرفین تکون دادم.
" در همین حد میدونن که برایس رو میشناسم. اونا حتی نمیدونن من هنوز همون کابوس قدیمی رو میبینم. "
لبامو به همدیگه فشردم و بی هدف با غذام بازی کردم.
" نمیخوام ذهنشون رو درگیر کنم. شاید ... بعدا. وقتی که چیزهای بیشتری فهمیدم ، اون موقع میگم "

صدای هورت کشیدنش رو مغزم خط مینداخت. چشمامو تو کاسه چرخوندم و سرمو به میز کوبیدم.
" محض رضای خدا سهون. الان تایم ناهاره. بابلتی چیه دیگه "
" بیخیال. خوشمزه شت "

با لحن بشاشی گفت و به خوردنش ادامه داد. اما صدای آزار دهنده ش رو دیگه نمیشنیدم. انگار اصلا اونجا حضور نداشتم. چون مشغول باز کردنِ دفترچه خاطراتِ قدیمی ذهنم شده بودم.
بازش کردم. صفحه ی اول بود. از همون زمانی نوشته بودم که پلکام رو از همدیگه فاصله دادم و حتی خودم رو نمیشناختم.

یه ذهن خالی ... قلبی ترسیده و مغزی خسته.
چهره های نا آشنای زیادی رو میدیدم که برای کمکم میومدن ولی تلاششون تاثیری نداشت.
صفحه های بعد ، از رویاهام نوشته بودم. از کارایی که دوست داشتم بکنم و از سفرهایی که میخواستم برم. دلم یه خونه ی شیشه ای میخواست. از اونایی که حیاطش با چمن پوشیده شده ست و سنگ فرش های جلوی در بهش جلوه ی خاص و زیبایی میده. شاید کمی دخترونه باشه ، اما از وقتی که یادمه ، دوست داشتم روزی رویاهامو با کسی که از گذشته جای خالیش رو توی قلبم احساس میکردم شریک بشم.
اما هرچی بیشتر میدویدم ، از آرزوهام دور تر میشدم. دیگه حتی وقتی به درونم نفوذ میکردم ، خودِ قبلیم رو نمیدیدم. انگار داشتم تبدیل به همون افسانه ای میشدم که تو گذشته و تو عمقِ اقیانوس ، نا تموم مونده بود.

"هیون؟ هیون! "
سرمو سریع از روی میز بلند کردم. غرق شدن این شکلیه؟
" چیه؟ "
" نمیخوای غذات رو بخوری؟ باید بریما "
" اوه ... نه ... گرسنه م نیست. باید برم برنامه ی فردای برایس رو بچینم "
با عجله ایستادم تا به اتاقِ استراحت برایس برم که با یادآوری یه چیزی ، به سمت سهون برگشتم.
" راستی ، برای آلبومِ جدید برایس قراره چند تا دنسر انتخاب کنن. تمام تلاشتو بکن تا یکی از اونا باشی. باشه؟ "
سهون نیشخندی زد حالت مغروری به خودش گرفت.
" مطمئن باش از الان من یکی از اونام! "
چرخشی به چشمام دادم و لبخند محوی روی لبام نشوندم.
" ببینیم و تعریف کنیم. فقط لطفا همه چی رو دست کم نگیر! اون برایسِ نه یه پسربچه که تازه قراره دبیوت کنه. از فیلتر ردت میکنن دیوونه! "
" خیلی خب هیون. اینقدر سخت نگیر "
با ابرو به ساعت اشاره کرد.

𖥸🥀 Brice & Bert 🥀𖥸Where stories live. Discover now