" بهش بگو "
از اولم میدونستم سهون هیچ کمکی نمیتونه بکنه.
پوفی کردم و بابلتی رو از دستش گرفتم تا حواسش رو جمعِ من کنه." انتظار نداری برم بگم : هی! من همونیم که 7 سال پیش میخواستین بکشینش! اصلا شاید برایس فقط یه آشنای دور باشه "
" اگه یه آشنای دوره ، چرا اینقدر اصرار داری بهش نزدیک بشی؟ شاید کمکی نکنه. شاید فقط یه طرفدار بودی "
" نه نه نه... موقعی که اون اتفاق افتاد ، برایس هنوز دبیوت نکرده بود "
کلافه سر تکون دادم و جرئه ای آب خوردم تا گلوی خشک شده رو تر کنم." اوه "
سهون نفسشو تو سینه ش حبس کرد و من غمگین پلک هامو بهم چسبوندم.
" اون تنها چهره ایه که به یاد آوردم. نمیخوام این فرصت رو از دست بدم "
" چرا اینو همون 3 سال پیش نگفته بودی؟ "
با سرتقی پرسید و طلبکارانه بابلتی رو از بین انگشتام قاپید.
" تو هم نگفتی با جونگین تو یه باشگاه بودی! حالا بی حسابیم "
" عااا .. "
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت.
" قبوله "
و نی بابل تی رو دوباره تو دهنش گذاشت." به مامان و بابا نمیگی؟ "
بعد از چند ثانیه پرسید و من سرمو به طرفین تکون دادم.
" در همین حد میدونن که برایس رو میشناسم. اونا حتی نمیدونن من هنوز همون کابوس قدیمی رو میبینم. "
لبامو به همدیگه فشردم و بی هدف با غذام بازی کردم.
" نمیخوام ذهنشون رو درگیر کنم. شاید ... بعدا. وقتی که چیزهای بیشتری فهمیدم ، اون موقع میگم "صدای هورت کشیدنش رو مغزم خط مینداخت. چشمامو تو کاسه چرخوندم و سرمو به میز کوبیدم.
" محض رضای خدا سهون. الان تایم ناهاره. بابلتی چیه دیگه "
" بیخیال. خوشمزه شت "با لحن بشاشی گفت و به خوردنش ادامه داد. اما صدای آزار دهنده ش رو دیگه نمیشنیدم. انگار اصلا اونجا حضور نداشتم. چون مشغول باز کردنِ دفترچه خاطراتِ قدیمی ذهنم شده بودم.
بازش کردم. صفحه ی اول بود. از همون زمانی نوشته بودم که پلکام رو از همدیگه فاصله دادم و حتی خودم رو نمیشناختم.یه ذهن خالی ... قلبی ترسیده و مغزی خسته.
چهره های نا آشنای زیادی رو میدیدم که برای کمکم میومدن ولی تلاششون تاثیری نداشت.
صفحه های بعد ، از رویاهام نوشته بودم. از کارایی که دوست داشتم بکنم و از سفرهایی که میخواستم برم. دلم یه خونه ی شیشه ای میخواست. از اونایی که حیاطش با چمن پوشیده شده ست و سنگ فرش های جلوی در بهش جلوه ی خاص و زیبایی میده. شاید کمی دخترونه باشه ، اما از وقتی که یادمه ، دوست داشتم روزی رویاهامو با کسی که از گذشته جای خالیش رو توی قلبم احساس میکردم شریک بشم.
اما هرچی بیشتر میدویدم ، از آرزوهام دور تر میشدم. دیگه حتی وقتی به درونم نفوذ میکردم ، خودِ قبلیم رو نمیدیدم. انگار داشتم تبدیل به همون افسانه ای میشدم که تو گذشته و تو عمقِ اقیانوس ، نا تموم مونده بود."هیون؟ هیون! "
سرمو سریع از روی میز بلند کردم. غرق شدن این شکلیه؟
" چیه؟ "
" نمیخوای غذات رو بخوری؟ باید بریما "
" اوه ... نه ... گرسنه م نیست. باید برم برنامه ی فردای برایس رو بچینم "
با عجله ایستادم تا به اتاقِ استراحت برایس برم که با یادآوری یه چیزی ، به سمت سهون برگشتم.
" راستی ، برای آلبومِ جدید برایس قراره چند تا دنسر انتخاب کنن. تمام تلاشتو بکن تا یکی از اونا باشی. باشه؟ "
سهون نیشخندی زد حالت مغروری به خودش گرفت.
" مطمئن باش از الان من یکی از اونام! "
چرخشی به چشمام دادم و لبخند محوی روی لبام نشوندم.
" ببینیم و تعریف کنیم. فقط لطفا همه چی رو دست کم نگیر! اون برایسِ نه یه پسربچه که تازه قراره دبیوت کنه. از فیلتر ردت میکنن دیوونه! "
" خیلی خب هیون. اینقدر سخت نگیر "
با ابرو به ساعت اشاره کرد.
YOU ARE READING
𖥸🥀 Brice & Bert 🥀𖥸
Romance- هیون وو نمیدونه پارک برایس کیه. اون کوچیکترین شناختی از خواننده ی مشهور و کراشِ اکثر دخترای کشورش نداره. اما تنها چیزی که ازش میدونه اینه که چشم های مرموزش رو هرشب تو خواب میبینه که به طرف سیاهی هلش میدن. درواقع، اون کوهِ غرور تنها شانس برای پیدا...