Chapter 11

247 77 41
                                    

سومین ماهی که گرفته بودم رو از قلاب جدا کردم و توی سطل انداختم. برایسی که تا اون موقع چیزی عایدش نشده بود چپ چپ نگاهم کرد و با جابجا کردن سطلِ خالیِ کنارش روی تکه سنگی که نشسته بود جابجا شد.

" قبل از اینکه بیایم تمرین کردی؟! "
لبخند محوی زدم و دوباره قلاب رو توی آب انداختم.
" قبل از اینکه با خانوادم بیایم سئول ، ججو زندگی میکردیم. "

ابرویی بالا انداخت و چندبار سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد. صدای جیرجیرک ها ، چرخش باد لابه لای درخت ها و همین طور ملودی زیبای حرکات آبِ رودخانه آرامش بخش بود اما حتی ذره ای از استرسم رو کم نمیکرد. گره ی انگشتام رو دور قسمت پلاستیکی قلاب محکم تر کردم تا جلوی لرزششون رو بگیرم و درحالی که دیگه نمیتونستم بیشتر از این جلوی وجهه ی کنجکاو درونم رو بگیرم ، لب باز کردم.

" میخواین برای اخراج کردنم مقدمه چینی کنین؟ "
برایس نفس عمیقی کشید و به نقطه ی نامعلومی خیره شد. اما مگه خودش نگفته بود قراره حرف بزنیم؟ پس چرا حس میکردم از بودن من تو این مکان اذیت میشه؟ قبل از اینکه بلند بشم و راهمو به سمت کلبه کج کنم ، بالاخره لباشو از هم فاصله داد.

" همش با خودم میگم زندگی جریان داره. روزها و ماه ها میگذرن و من باید خودمو باهاش وفق بدم؛ اما نمیتونم گذشته رو رها کنم. "

قلاب رو به کناری انداخت و دستاشو تکیه گاه بدنش کرد.
" یه احساسی مدام بهم یادآوری میکنه اگه بخوام با کسی رابطه ای رو شروع کنم ، دارم بهش خیانت میکنم. با اینکه دیگه تو این دنیا و کنارم نیست ، اما فراموش کردنش غیرممکنه "

اون نگاهش به آسمون آبیِ بالای سرش بود و من به نیم رخ جذاب و ابروهای مشکیش که بخاطر تابش نور خورشید بهم گره خورده بودن.

" این حقیقته که تو منو یاد اون میندازی. هرچقدر خواستم انکارش کنم ، اما تو روز به روز بیشتر شبیهش میشدی و منم که بعد از این همه سال انگار بالاخره پیداش کرده باشم ، خودخواهانه نمیخواستم حتی این تصور رو از دست بدم "

چرا سایه ی شخص دیگه ای بودن اینقدر درد داشت؟ لبامو گزیدم و تلاش کردم سوزشی که تو قفسه ی سینه م حس میشد رو نادیده بگیرم.

" اون .. همسرتون... زن زیبایی بود؟ "
لبخند کمرنگی که روی صورتش نشست بی دلیل حسادت منو برانگیخته کرد.سرمو پایین انداختم و به لغزش نخ قلاب ماهیگیری اهمیت ندادم.
" بهترین و قشنگ ترین اتفاقِ زندگیم بود "

سرشو کج کرد و میتونستم حس کنم اینبار مسیر نگاهش به من ختم میشه.
" میتونی درکم کنی؟ که هرگز نمیتونم فراموشش کنم؟ میتونی باهاش کنار بیای؟ "

توده ی دردی که تو قلبم جمع شده بود خودشو به گلوم رسونده و راه تنفسم رو بسته بود. اون نمیدونست من قبلا تصمیمم رو با دونستن همه ی اینها گرفته بودم.
فقط به تکون دادن سرم بسنده کردم و لبامو همون طور که بهم میفشردم به لبخند تصنعی باز کردم. تصویر اولین روزی که با برایس به این منطقه اومدیم جلوی چشمام بود و پررنگ تر از اون ، نقشِ سنگ سفیدی تو ناخوداگاه ذهنم به وجود اومده بود که باعث شد بخوام دلیل خوابِ ابدیِ جسم بی جون دختر که مرد کنارم عاشقانه دوستش داشت رو بدونم.

𖥸🥀 Brice & Bert 🥀𖥸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora