08

3.1K 513 167
                                    

شیر آب رو بست و تن‌پوش سفیدی که یونگی در اختیارش گذاشته بود رو پوشید. از حموم بیرون اومد و پله‌ها رو به سمت آشپزخونه‌ دو تا یکی کرد. وقتی به آشپزخونه نزدیک شد سرعت قدم‌هاش رو پایین آورد تا بتونه یواشکی پسربزرگتر رو در حال آشپزی ببینه.

نیم ساعت پیش جفتشون برای دورِ دوم سکس آماده شده بودند اما از اونجایی که پسر رقاص چیزی نخورده بود، ضعف کرد و بدنش توانایی ادامه رو از دست داد.

پشت جزیره نشست و به منظره‌ی رو به روش خیره شد؛ یونگی در حالی که سوت میزد سبزی‌های خرد شده رو بین رشته‌ها ریخت و با چوب غذا خوری بهمش زد. بوی رامن آشپزخونه رو پر کرده بود و باعث میشد هوسوک بیشتر قبل احساسِ ضعف کنه.

-«خیلی مونده تا حاضر شه؟»

با صدای پسر کوچکتر ترسید و توی جاش پرید:«وای!»

هوبی بریده بریده ما بین خنده‌اش گفت:«ببخشید ترسوندمت!»

یونگی‌ بهش چشم غره رفت و زیر غذا رو خاموش کرد:«جای خندیدن پاشو بیا کمک.»

هوسوک با تنبلی دلش رو گرفت و سرش رو روی جزیره گذاشت:«انقدر گشنمه که نمیتونم از جام بلند شم‌.»

-«پس بعد شام ظرفا به عهده‌ی تو.»

با شنیدن این حرف، پسر قد بلند‌تر سریع از جاش بلند شد و گفت:«گفتی چیکار کنم؟»

یونگی به سختی خنده‌اش رو قورت داد و به یکی از کابینت‌ها اشاره کرد:«از اون تو کاسه بردار‌.»

با هم دیگه شام خوردند. یونگی زیر حرفش زد و هوسوک رو مجبور کرد تا ظرف‌ها رو بشوره و بعد از تموم شدن کار‌هاشون توی آشپزخونه، برای استراحت به اتاق یونگی برگشتند.

هوسوک سرش رو روی بازوی پسر مو مشکی گذاشت و دستش رو دور کمر اون حلقه کرد. آروم بود. خیلی آروم. هیچ وقت همچین آرامشی رو تجربه نکرده بود و این موضوع کمی میترسوندش!

نکنه این آرامش قبل از طوفان باشه؟

مثل اینکه افکارش رو ناخواسته به زبون آورده بود، چون یونگی آغوشش رو تنگتر کرد و زیر گوشش گفت:«این آرامشِ بعد از طوفانه هوبی.»

اشک توی چشم‌های پسرکوچکتر حلقه زد. خودش رو بیشتر به سینه‌ی یونگی فشرد و گفت:«من‌...من دیگه نمیخوام برگردم اونجا یونگی...نمیخوام با کسِ دیگه‌ای بخوابم...دلم نمیخواد بدنم رو بیشتر از این کثیف کنم...من...من فقط تو رو...»دیگه نتونست ادامه بده، چون بغضش ترکید و اشک‌ها بی‌صدا راه خودشون رو به گونه‌هاش باز کردند.

یونگی بهش فرصت داد تا کمی با گریه کردن خودش رو خالی کنه و بعد گفت:«پس برای من کار کن.»

هوسوک سرش رو عقب کشید و متعجب به یونگی نگاه کرد:«چی؟!»

-«از وقتی شرکت شروع به فعالیت کرد، برند شوگا هیچ مدل تبلیغاتی‌ای نداشت. اینطور نبود که همچین چیزی نخوام، اتفاقاً یه مدل خوب میتونه توی فروش محصولات کمک بزرگی کنه اما بین صد‌ها مدلی که دیدم هیچ کدوم مطابق با اون تصویر ذهنی‌ای نبود که از یه مدل برای خودم ساختم. تا اینکه یکی از آشناهام بار شما رو بهم معرفی کرد و گفت رقاص خوش استایلی اونجا مشغول به کاره.»

THE POLE DANCER || SOPEWhere stories live. Discover now