و در آخر...

652 86 44
                                    

Part 13

دوماه بعد:

لیسا درحالی که پاورچین پاورچین وارد خونه میشد به دور و برش نگاهی انداخت و با سرعت نور شروع به بالا رفتن از پله ها کرد...

نفس زنان به طبقه ی بالا که رسید مستقیم به سمت اتاقش میرفت که با شنیدن صدای سهون سر جاش خشکش زد.

_"لا لیسا سر جات وایسا"

چشمهاشو بهم فشرد و با بی میلی سر جاش متوقف شد...

_"برگرد ببینم!"

لیسا با ناراحتی آهی کشید و به عقب برگشت.

سهون با دیدن بچه گربه های توی دست لیسا شوکه هینی کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت:"این...این"

لیسا با لبخند دندون نمایی حرفش رو کامل کرد:"اینا گربه های جدیدمن...الی وکتی ...دلم نیومد فقط یکیشونو بیارم اخه انگار باهم دوست بودن...کیوتن نه؟"

لیسا گفت و گربه ها رو بالاتر اورد که سهون یک قدم به عقب رفت:"اوه خدای من...قراره...قراره جنگ جهانی سوم رخ بده...یادت نیست سر لوکا چه جنگی به پا شد؟"

لیسا لبهاشو اویزون کرد و با نگاه مظلومانه ای گفت:"توی اون سرما ممکن بود بمیرن"

سهون دهنش رو باز کرد تا جوابی بده اما با صدای پدربزرگ هردوشون وحشت زده به سمتی فرار کردند درحالی که سهون زیرلب میگفت:"حالا حسابتو میرسم...صبر کن!"

.

.

.

_"بیا پایین عزیزم صبحونه حاضره"

با صدای خانوم کیم درحالی که جلوی میز ارایشش نشسته بود لبخندی زد و سر تکون داد.

موهاشو کمی دیگه مرتب کرد و از جاش بلند شد و بعد از برداشتن کیف مدرسش با لوکا,الی و کتی خداحافظی کرد و از اتاق بیرون زد.

طبق روال عادی سهون همراه با پدربزرگ پشت میز نشسته بودند و درحال صبحونه خوردن بودند:"صبح بخیر"

با صدای بلندی گفت و با لبخند پشت میز و مقابل سهون نشست.

سهون با خوشرویی جوابش رو داد اما پدربزرگ به یه تکون دادن سر اکتفا کرد.

نزدیک دو ماهی از برگشتن پدربزرگ به خونه میگذشت و سلامتیش رو به بهبود بود.

و توی این دو ماه لیسا هر روز خودشو بیشتر با این خوته وفق داده بود و دیگه از اون لیسای سرکش خبری نبود. 

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 23, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

daddy long legs have a little heartWhere stories live. Discover now