با صدای دادهای گوش خراش صاحبخانه پیرش از خواب پرید، خورشید وسط آسمون بود و ساعت دیواری رنگ و رفته رو دیوار ساعت یازده ظهر نشون میداد.بدنشو از زیر پتو کشید بیرون و رو تخت نشست، یادش آمد امروز از رییس چوی مرخصی گرفته بود.
فقط یه روز رفته بود سرکارش و همون روز هم گند زده بود، درسته دل خوشی از کاری که داشت انجام میداد نداشت اما جونمیون یاد گرفته بود هر کاری رو به نحواحسن انجام بده حتی اگه ازش متنفر باشه.به طرف دستشویی و حموم کوچیک کنار اتاق رفت و روبه روی آیینه ایستاد... بانداژ سفید دور سرش شل شده بود.
آروم بازش کرد و به زخم سطحی که رو پیشونیش ایجاد شده بود نگاه کرد.
اولین بار نبود تو زندگی پر بارش زخم برداشته بود،
زخم ها و جراحت هایی که تو دوران دبیرستانش دیده بود صد برابر وحشتناک تر از این بچه زخم رو پیشونیش بود.زخم رو ضد عفونی کرد و با یه گاز تمیز و چسب روشو پوشوند.
شیر آب رو باز کرد و دست هایش خیس کرد و تو موهای پریشونش کشید...از سرویس بیرون امد و با برداشتن پتوی نازکی از خونه خارج شد.
رو تخت چوبی جلوی خونه دراز کشید و پتو رو زیر سرش گوله کرد.
به آسمون آبی بالای سرش نگاه کرد...
عجیب بود که یکی از تفریحات جونمیون نگاه کردن به آسمون بود،فرقی نمیکرد تو چه حس و حالی بود تو گند ترین و فاکی ترین زمان های زندگیش دیدن آسمون بهش آرامش میداد. فرقی هم نمیکرد روز باشه یا شب،زمستون باشه یا تابستون...آسمون همیشه منبع آرامش جونمیون بود.وقتی بچه بود و اتفاقی می افتاد که جونمیون گریه میکرد مادرش دستش رو میگرفت و میبردش تو حیاط رو پله کوچیک ورودی مینشستند و مامانش آسمون رو بهش نشون میداد و میگفت مادربزرگش که تنها تصویری که جونمیون ازش داشت یه پیرزن مهربون با سوپ گوشت گاو های خوشمزه اش بود داره از آسمون نگاهش میکنه و با هر قطره اشکی که میریزه اونم یه قطره اشک میریزه کم کم این اشک ها جمع میشه و اگه اون زیاد و همیشه گریه کنه اونوقت طوفان میاد پس باید پسر خوبی باشه و کاری نکنه مادربزرگ ناراحت بشه.
لبخند تلخی زد حالا مادرش هم داشت از اون بالا نگاش میکرد حالا اونم با اشک جونمیون ناراحت میشد و ممکن بود طوفان بیاد...شاید واسه همین بود که جونمیون هیچ وقت گریه نمیکرد حتی تو بدترین شرایط چون دلش نمیخواست مادرش ناراحت بشه و اشک های اونو ببینه.
دوباره صدای داد صاحبخانه اش بالا رفت...این عجوزه پیر چش بود امروز...صدای قار و قور شکمش باعث شد حواسش از صدای جذابی که داشت باعث خونریزی گوشاش میشد پرت بشه.
_لنتی از دیروز که رفتم بار غذا نخوردم حس میکنم معده ام الان بر علیه بقیه اعضای بدنم شورش میکنه.
از جاش بلند شد و سمت خونه رفت، با باز کردن در یخچالش دنیا رو سرش آوار شد ...از جیب جونمیون خالی تر بود! دریغ از یه چیز قابل خوردن.
ظرف قارچ و کلم چینی کوچک پلاسیده و سوپی که از بوش معلوم بود باید به سطل اشغال منتقل بشه رو جا به جا کرد شاید یه چیزی زیرشون پیدا کنه اما....
YOU ARE READING
Fake Gay
Fanfiction_همجنسباز های احمق..." +چیزی گفتی..." _اه..اره گفتم چه جای قشنگی..." +الکی که بهترین کلاب سئول نیست..." ♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️ +دوست دارم... _ولی این اشتباهه... +ادما با اشتباهتشون زندگی میکنن.. _ولی... +تو شیرین ترین اشتباه زندگیمی... ♻️♻️♻️♻️...