شروعی با طعم جهنم...

381 105 56
                                    


به تکه پارچه حریری که تو دستش بود نگاهی انداخت و اخماشو تو هم کشید...
+خوب اینم از لباست،بپوشش..!!
_ولی این که لباس نیست بیشتر شبیه تورِ ...من نمیتونم اینجور چیزی رو تنم کنم.
و با حالت چندشی لباس تو دستش رو از خودش دور کرد.
پسر روبه روش لبخند کجی تحویلش داد و دست جونمیون رو که لباسو از خودش دور کرده بود سمتش هل داد:
+اما این لباس مخصوص بارتندر های بارِ و باید بپوشیش...
_ترجیح میدم با لباس های خودم کار بارتندری رو انجام بدم.
+ولی تو قرارداد امضاء کردی و پوشیدن لباس فرم هم یکی از مفاد اون قرارداده...پس نمیتونی بزنی زیرش...
سمت در رفت و قبل از خروج سمت قیافه عصبی جونمیون برگشت:
+بهتره تا ده دقیقه دیگه تصمیمت رو بگیری... رئیس منتظرته و اصلا از معطل شدن خوشش نمیاد.
و از در رختکن کوچیک خارج شد...

_پسره بیشعور...خودت و اون رئیس اشغالت برید به دَرک...
لباسو تو دستش مچاله کرد و سمت کمدی که چند دقیقه بیشتر نبود که تگ اسمش روش خودنمایی می‌کرد برگشت...
سریع هودی و شلوارش رو با شلوار مشکی و اون پیراهن سفید حریر عوض کرد و سمت آیینه کوچیکی که ته رختکن قرار داشت برگشت...
چطور میتونستن اسم این لعنتی رو لباس فرم بذارن ...
به وضوح تمام بدنش از زیر اون لباس مشخص بود و تنها ویژگی مثبتی که داشت این بود گشاد تر از حد معمول بود و تنگ نبود و اینطوری میتونست کمی از بدنش رو بپوشونه..‌.

کلافه دستی تو موهاش کشید...زندگیش داشت به کجا کشیده میشد...چه بلایی داشت سر هدف های زندگیش میومد،هدفهایی که واسه رسیدن بهشون از خیلی چیزا دست کشیده بود ...شاید اگه به جونمیون بیست ساله میگفتن پنج سال بعد به جای زندگی تو رویاهاش و رسیدن به همه برنامه ریزی های ریز و درشتش تو یه گی بار دور افتاده داره واسه کمتر دیده شدن بدنش تلاش می‌کنه یه خنده بلند تحویل طرف میداد و با گفتن کلمه "احمق" از کنارش رد میشد...

اه کشید و به ساعت دور مچش نگاه کرد بهتر بود روز اول کارش اون رئیس دیوونه شو معطل نکنه...آخرین نگاهشو به جونمیون غریبه تو آیینه داد و برگشت تا از رختکن خارج بشه که همون لحظه در باز شد و همون پسره همکارش، کیم کای نفس زنان وارد رختکن شد...
صورتش عرق کرده بود و قفسه سینه اش با شدت بالا و پایین میشد و معلوم بود مسافت زیادی رو دویده...

+س..سلام جونمیون شی!!!
با نفس های بریده و لبخندی رو لبش رو به جونمیون سلام کرد و کمی خم شد...
_اه سلام....خوبی؟؟!!چرا نفس نفس میزنی....
+یه اتفاقی افتاد که دیرم شد و کل مسیر رو مجبور شدم بدوم...فقط امیدوارم روز اول بهم گیر ندن...
و به سمت کمدش رفت و خیلی سریع شروع کرد به در آوردن لباس هاش...
+نمیخاد منتظر من بمونی...میتونی بری نگرانم رئیس تو رو هم توبیخ کنه...
_نمیخاد نگران باشی...اگه قراره توبیخ بشی ترجیح هم اینه یه همراه هم داشته باشی...
دروغ گفت..!!!فقط میخاست ریکشن کای به اون لباس به مثال فرم رو ببینه.
اما کای بدون کوچکترین نگاهی لباس رو تنش کرد و برای پوشیدن شلوار پشت یکی از کمد ها غیب شد...
چرا یه طوری رفتار کرد که انگار عادی ترین لباس ممکنه رو داره میبینه ...یعنی واسه گی ها اینجور لباس ها عادی بود!!!!
در حال فکر بود که کای سر و کله اش پیدا شد...
+جونمیون شی...میتونم بپرسم چند سالتونه؟؟؟
_فعلا بیست و پنج...
+چرا فعلا!!!
_اخه یه ماه دیگه تولدمه و فک کنم هنوز بیست و پنج ساله محسوب میشم.

Fake GayOnde histórias criam vida. Descubra agora