نو تاچ!

511 116 147
                                    


با رسیدن به خونش از دویدن دست کشید، نفسش به شماره افتاده بود. به سختی چندتا پله سنگی منتهی به اتاق رو پشت بوم رو بالا رفت و خودشو کف زمین پهن کرد.
هنوز گرمای لبهای اون پسر رو حس میکرد و باعث میشد حالش بدبشه...

کف دستشو رو لب هاش گذاشت و محکم چند بار کشید انگار میخواست رد اون بوسه رو برای همیشه پاک کنه...دوباره داشت اتفاق های چند سال پیش جلو چشمش زنده میشد، اتفاقاتی که چندین سال واسه فراموش کردنشون زجر کشیده بود.

صدای داد زدن ها و جیغ پسری که تو پس زمینه ذهنش پلی شد فقط ریتم کشیدن دستش رو لب هاش رو تند تر کرد.

نمیخاست بشنوه...نمیخاست دوباره بشنوه.
با سوزش لبش به کف دستش که حالا با کمی خون رنگی شده بود نگاه کرد و....بلاخره شکست...بغضی که مدت ها خفه اش کرده بود شکست و گونه هاش رو خیس کرد.

اشک هاش رو کنار زد اما قطره های اشک لجوجانه با شدت بیشتری جایگزین قبلی میشدن.
انگار سدی که مدتها جلو ریزشش رو گرفته بود حالا نابود شده بود و داشت همه حصار های ذهنش رو هم به نابودی میکشید.
سعی کرد خاطره های که داشتن جلو چشمش رنگ میگرفتن رو کنار بزنه.
لعنت به اون پسر ،لعنت به گذشته.

با صدای رعد و برق و نشستن قطره سردی رو دستش به آسمون تیره بالای سرش نگاه کرد.
قرار نبود مادرش اینقدر زود پا به پاش گریه کنه...
اون از بارون متنفر بود.تو زندگی جونمیون بارون نماد عشق و زیبایی نبود نماد سردی و تاریکی و ...از دست دادن بود.

خواست بلند بشه اما پاهای سِر شده اش همراهی اش نکردن و روی پشت بوم خیس زمین خورد.همه چی داشت تکرار میشد....

عین اون روز نحس ...روزی که مثه همیشه از مدرسه برگشت اما به جای خونه گرم و روشن که بوی غذا های مادرش رو بده با خونه ای سرد و تاریک روبه‌رو شد.

وقتی مادرش رو صدا زد انتظار داشت عین همیشه جواب محبت آمیز مادرش رو بشنوه اما تنها سکوت نصیبش شد.
و همون روز جسم بی جون مادرش رو روی تخت اتاقش پیدا کرد، جسم یخ زده مادرش.جونمیون فقط صدای خواهش های خودش و سکوت مادرش رو به یاد داشت ...به یاد داشت که  بدون فکر مادرشو روی کولش گذاشت و تا بیمارستان دوید.

بدون توجه به بارون شدیدی که صدای خواهش ها و گریه های جونمیون توش گم میشد فقط دوید ...دوید تا تنها دلیل زندگیش رو نجات بده.
وقتی جسم خیس و سرد مادرش رو تحویل دکتر داد انتظار هر جمله ای رو داشت جز اینکه بهش بگن مادرش دو ساعته که مرده...

قرص خورده بود...خودکشی کرده بود و به همین راحتی جونمیون رو تنها گذاشته بود.
همین!!!مادرش مرده بود... همین قدر راحت!!!

اما مگه مادرش بهش قول نداده بود تا ابد باهاش بمونه و ترکش نکنه....ولی جونمیون فقط هفده سالش بود!!!
ابدیت مادرش فقط هفده سال بود.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Jan 29, 2021 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Fake GayTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang