زندگی کلیشه ای

966 136 58
                                    

سلام،من کیم جونمیون هستم ...بیست و پنج ساله، فارق التحصیل رشته حسابداری،جویای کار و‌.‌.. بلاه بلاه بلاه...
چرا شروع همه داستان های کلیشه ای اینجوریه؟؟!
آه ...کلیشه یکی از محبوب ترین ها بین مردم.
راستش اگه مثه یه دانشجو بدبخت با یه عالمه کاغذ واسه نظرسنجی های مضخرفی که استاد های دانشگاه میکنن تو حلقتون پاشید برید بین مردم و رندوم از چندتاشون بپرسید دوست دارید جای شخصیت اصلی یه درامای آبکی که هر جمعه و شنبه پخش می‌شه و کل سریال پره از کلیشه های
تکراری باشید...
قطعا از ده نفرشون نه تا از این پیشنهاد استقبال میکنن.
اون یه نفر هم احتمالا فکر می‌کنه خودش شخصیت اصلی داستان خودشه و نیاز به همچین فانتزی نداره...

اما واقعیت زندگی اصلا شبیه کلیشه های عجیب دراما ها نیست...نه تا وقتی که  تو هر سوراخی که  زندگی از من ببینه انگشت نکنه و ابدا به جیغ و داد های حاصل از درد من بی‌توجه...
چون با منطق‌ اون دراما ها من بیست و پنج ساله الان باید منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفید می‌بودم که بیاد و من از درد و رنجی که میکشم نجات بده اما این از دونظر ممکن نیست...

اولین دلیل من خودم پسرم و قطعا منتظر یه پسر احمق از خودشیفته نمی‌مونم مگه اینکه خط داستان ها تو این چندسال عوض شده باشه و جدیدا شاهدخت ها هم برن دنبال پسر رویا هاشون...
دومی اینکه حتی اگه خودم نقش اون شاهزاده رو بازی کنم قطعا قرار نیست یه دختر بیچاره رو هم سهیم زندگی نکبت بارم کنم...

خب هیچ کدوم از این اتفاق ها قرار نیست تو زندگی واقعی رخ بده و تو این حقیقت که من بیست و پنج ساله فارق التحصیل حسابداری که واقعا بیکاره و در حال شخم زدن سایت های کار یابی تغییری ایجاد کنه...

آره زندگی قرار نیست روند احمقانه خودشو عوض کنه حداقل نه واسه من...!

________________________________

صدای آزار دهنده آلارم گوشی شروع یه روز شخمی دیگه رو تکرار میکرد و قصد خفه شدن هم نداشت...
فشاردادن پلک هاش بهم دیگه فایده نداشت چون کاملا هوشیار شده بود و این عصبیش میکرد.
بلاخره تسلیم شد و سرش از زیر پتو بیرون آورد و صدای رو مخ آلارم قطع کرد.

تقصیر خودش بود که همچین آهنگ احمقانه رو واسه صبح بخیر گفتن به دنیا انتخاب کرده بود...
از تخت بیرون اومد.فقط بیست دقیقه وقت داشت و این اصلا خوب نبود.
به سرعت مسواک زد و لباس پوشید و با وعده دادن به معده دردمندش به یه نهار خوب سعی کرد سوزش ناشی از گرسنگی رو نادیده بگیره و از اتاق کوچیک رو پشت بوم که حکم خونه رو براش داشت خارج شد...

سعی کرد با دست کردن تو موهاش اونا رو از اون حالت پریشونی که داشت دربیاره که بی نتیجه بود پس کلاه هودی اش سرش کرد و به قدمهاش سرعت داد.
خوبی محل کارش این بود که سر خیابونی که زندگی میکرد قرار داشت و فاصله شون فقط ده دقیقه بود البته اگه کار کردن تو یه فروشگاه به صورت پاره وقت رو بشه محل کار حساب کرد.
هر چی که بود جمع دستمزد دوتا شغل پاره وقتش فقط کفاف خورد و خوراک و اجاره خونه اش رو میداد ...اما فقط تا دوماه پیش ...!قبل از اینکه صاحب خونه بسیار محترمش اجاره اون اتاق درب و داغون اونقدر بالا ببره که حالا جونمیون مجبور بشه به هر دری بزنه تا یه شغل دیگه پیدا کنه چون حتی اگه سه شیفته هم کار میکرد دیگه نمیتونست از پسش بر بیاد...!!!

Fake GayTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang