۲

841 144 21
                                    

صبح حدود ساعت ۸ و چهل دیقه بیدار شدم. به صورتم آبی زدم و لباسامو عوض کردم. یه پیراهن آستین کوتاه با شلوار کرمی رنگ پوشیدم.
توی اتاق خبری از آشپزخونه نبود. فقط یه یخچال کوچیک پشت مبلا بود.
نمیتونستم تو اتاق چای یا قهوه درست کنم. یا صبحونه بخورم.
واقعا مسخره بود! یه سفر تفریحی با بهترین دوستت درحالی که وسط اتاق وایسادی و نمیدونی باید چه غلطی بکنی.
من حتی شماره اتاق شرلوک هم نمیدونستم. از اتاق اومدم بیرون و راه همون کافه‌ی قبلی رو پیش گرفتم. به امید اینکه شرلوک رو حداقل این وسطا ببینم.
صبح خنکی بود و بقیه هم داشتن کم‌کم از اتاقاشون میومدن بیرون.
راه کوتاهی بود که تو ۵ دیقه طی کردم و شرلوک رو پشت همون میز قبلی پیدا کردم. از قبل برای هردومون سفارش داده بود.
_ شرلوک!
سرشو برگردوند سمت من و سر تکون داد. نزدیک میز شدم و همونطور که رو صندلی مینشستم گفتم: صبحت بخیر!
_ مال تو هم.
مکث کردم و لبامو به فشردم. مکالمه داشتن با شرلوک واقعا سخته. درمورد چی حرف بزنیم؟ غیر از قتل یا جرم و جنایت یا میزان حماقتی که برای هر کس تعیین کرده؟
دستامو دور فنجون حلقه کردم و به بخاری که از چای بلند میشد نگاه کردم. شرلوک گفت: هیچ برنامه خاصی برای امروز داری؟ من پیشنهاد میکنم بریم طبقه‌ی دوم پیاده‌روی. بعد یه کافه یا بستنی فروشی انتخاب کنیم و یه چیزی بخوریم. یا میتونیم بریم به یکی از باشگاه‌ها سر بزنیم اگه میخوای. آفتاب تا قبل از دوازده برای نشستن روی یکی از عرشه ها و تماشای منظره خوبه. زیاد داغ نیست. البته فکر نمیکنم برای پوستت مشکلی ایجاد کنه در هر حال. برای نهار هم رستوران سوزی طبقه اِی جای جالبیه. یه رستوران کوچیک دنجه. اما هیچ منظره‌ای نداره. اگه منظره رو ترجیح میدی من چن تایی مد نظرم هست که میتونی از بینشون انتخاب کنی. رستوران مارین هم به نظرم مناسب باشه. جان گوشت با منه؟
با بیسکوییت تو دهنم صدای هوم هوم درآوردم و چایمو سر کشیدم. دهنم که خالی شد به شرلوک نگاه کردم و گفتم: باورم نمیشه جا و اسم همه‌ی رستورانارو از روی نقشه حفظ کردی.
ابرو هاشو به سبک خاص خودش کشید تو هم جواب داد: حفظ نکردم جان. کی همچین کاری میکنه؟ دیشب یه خانواده رو دیدم که شامشون رو قرار بود تو سوزی بخورن. از اونجایی که زن خانواده با یکی از کارکنان کشتی احتمالا کاپیتان فامیل بود، به پیشنهادش داشت میرفت به اون رستوران. پس فک کردم باید رستوران خوبی باشه که ارزش پیشنهاد دادن رو داشته باشه. توی همه‌ی کروز ها یه رستوران ایتالیایی هم هست و از اونجایی که-
_ خیلی خب! باشه! حفظ نکردی. استنتاج کردی! براوو. دیشب حسابی خوش گذشت نه؟
اخمش عمیق تر شد و گفت: دیگه هیچوقت منو اونجوری ترک نکن، جان!
پاک قضیه رو فراموش کرده بودم! با سرخوردگی گفتم: اوه متاسفم! نمیدونم چم شده بود! واقعا معذرت میخوام.
چشمهاشو بیشتر روم متمرکز کرد. بعد از چند لحظه جان گداز بالاخره چهره‌ش نرم شد و گفت: معذرت‌خواهی پذیرفته شد!
لبخندی زدم و دستمو دراز کردم تا عسل رو بردارم.
شرلوک فقط قهوه خورد. به چیز دیگه‌ای دست نزد. بیشتر اوقات به من و حرکاتم زل زده بود. کار دیگه‌ایم نداشت انجام بده. تو خونه معمولا دنبال پرونده یا اعضای بدن میگشت. حالا فقط میتونست نگاه کنه.
بقیه‌ی روز طبق برنامه‌ی شرلوک پیش رفت.
رفتیم بین طبقات و مغازه‌ها و باشگاه‌ها گشتیم و سالن های بزرگ تئاتر یا سینما رو پیدا کردیم. در واقع من از جاشون مطلع شدم. شرلوک جای همه‌رو میدونست.
در نهایت توی همون رستوران دنج سوزی نهار خوردیم. یا بهتره بگم خوردم. شرلوک چیزی نخورد. من یه چیزی شبیه تاکو خوردم.
میون صحبت های کوتاه بلندمون درمورد موضوعات پیش‌پا افتاده تصمیم گرفتیم بریم روی یکی از عرشه‌های فرعی و خلوت و یکم استراحت کنیم. دراز بکشیم و آفتاب بگیریم.
وسط راه شرلوک یهو گفت: جان. بیا بریم رستوران فرانکو راس.
_ چی؟
شرلوک راه اومده رو کج کرد و با قدم‌های بلند تند رفت سمت رستوران ایتالیایی.
با چند قدم دو رسیدم بهش و گفتم: اونجا چخبره؟ چرا انقد عجله داری؟
شرلوک قدم‌هاشو تند‌تر کرد و تا دم در رستوران تو سکوت دویدیم.
نفس نفس زنان جلوی در رستوران وایسادم و به اطراف نگاه کردم تا ببینم اینجا چخبره.
کم‌کم متوجه شدم یه عده بیرون در جمع شدن و با نگرانی پچ پچ میکنن و سرک میکشن تا داخل رو ببینن. جلوی در یه جارو به شکل اریب گذاشته بودن تا کسی وارد نشه.
شرلوک بی معتلی رفت داخل و منم دنبالش وارد شدم. چن نفر روی یکی از میزا نشسته بودن و میلرزیدن و با ترس و شوک به یه پیرمرد تو یه لباس مبدل نگاه میکردن. لباسش شبیه یونیفرم پلیس کلاسیک بود. لباس مزخرفی برای یه پیرمرد ۶۰ ساله بود. پیرمرد بالای سر یه، جنازه(!) وایساده بود و یه پیپ خاموش تو دهنش بود.
باور کرده بودم واقعا اومدیم برای استراحت تفریح! جنازه‌ی یه مرد حدودا ۳۷،۸ ساله‌ی لاغر با جای یه گلوله زیر چشمش. زیر یه میز افتاده بود. رو میز اسپاگتی بود. خون رو دیوار پاشیده بود و لکه‌ی بزرگ قهوه‌ای رنگی هم زیر سر مرد جمع شده بود. همه با ترس لرز به جنازه نگاه میکردن. به غیر از پیرمرد. و البته شرلوک!
از پشت نگاه تیزی به شرلوک انداختم.
هنوز کسی متوجه حضور ما نشده بود. پیرمرد برگشت و رفت به سمت کسایی که روی میز نشسته بودن و احتمالا شاهد‌ها بودن.
تا مرد آبی پوش با چهره‌ی متفکر دور شد شرلوک خودشو رسوند بالای جنازه. هنوزم ساکت بود.
به اطراف نگاه کردم. یه عده شاهد و کارکن ترسیده و یه عده مسافر کنجکاو بیرون رستوران. به زودی یه سری افراد یونیفرم پوشیده هم سر و کله‌شون پیدا شد که یه چیزی تو مایه‌های مسئول رسیدگی یا یه همچین چیزی بودن.
پیرمرد که مثلا کنترل اوضاع رو بدست گرفته بود شروع کرد به صحبت کردن با یکیشون. گفت یه کارآگاه بازنشسته‌ی دولته و از افتخاراتش حرف زد. گفت طبق گفته‌ی شاهدین، این مرد حدودا ۳۶ ساله داشت تنهایی پاستا میخورد که یهو کله‌ش کوبیده شد به میز و خونش پخش شد. مامور رسیدگی سر تکون داد با بیسیم‌ش گزارش داد. بقیه مامور ها هم به حال بقیه رسیدگی کردن و اونا اومدن سمت جنازه.
پاک یادم رفته بود که لستراد دیگه اینجا نیست و ما الان تو لندن نیستیم. الان اصلا به نفعمون نبود اگه میدیدن ما دوتا از ناکجا آباد پیدا شدیم و یکیمون تا کمر خم شده تو جنازه و اون یکی داره اطرافو میپائه.
پیرمرد اومد طرف من. با یه جور صدا شبیه قار قار کلاغ پرسید: تو دیگه کی هستی؟ شما دوتا جزو شاهدا نبودید.
چشماشو ریز کرد و زل زد به من. من من کنان گفتم: عا... راستش... من، جان واتسونم. من دکترم.
_ هوووم... و اونی که پشت سرته کیه؟
_ عا...
برگشتم سمت شرلوک و صدا زدم: ویلیام!
الان دونستن اینکه کارآگاه هلمز اینجاست خیلی برامون امتیازی نداشت. چون اونا به هرحال قرار نبود باهامون همکاری کنن. پس ترجیح دادم توجه بیشتری جلب نکنم.
شرلوک بلند شد و اومد سمتمون.
من همچنان من من کنان توضیح دادم: عا... اون ویلیام اسکاته. اون... عا...
ناگهان دستی سرید تو دستم و صدای پر انرژی شرلوک بلند شد: دوست پسرشم!
سرم محکم چرخید سمت شرلوک و قبل از اینکه فرصت گشاد کردن چشمامو داشته باشم لبای شرلوک رو لبام قرار گرفت.
هیچ واکنشی نتونستم نشون بدم. فقط چشمامو به اخم تنگ کردم و نا خواسته صدای عجیبی از ته گلوم سَر دادم.
شرلوک سریع ازم فاصله گرفت، منو تو شوک گذاشت و برگشت سمت کارآگاه سابق و توضیح داد: متاسفم! نمیخواستم بیام تو صحنه جرم. اولش فک کردم مجروحه. واسه همین جانو مجبور کردم بیایم تو. آخه تا حالا هیچ وقت از نزدیک کار کردنشو ندیده بودم. ولی طرف مرده! اینجا چه اتفاقی افتاد؟
کارآگاه با بدگمانی و اخم به شرلوک نگاه کرد و گفت: شلیک گلوله به سر. حالا از اینجا برید قبل از اینکه صحنه‌ی جرمو بیشتر از این خراب کنید.
من هیچ حرکتی نکردم. شرلوک دست منو تو دست خودش کشید و جفتمون رو از اونجا خارج کرد. از میون جمعیت رد کرد و به یه جای خلوت رسوند. بالاخره دسمتو ول کرد و روبه روم وایساد. اما منو نگاه نمیکرد.
گفت: روی هیچکدوم از دیوارا رد گلوله نبود. یه نفر از توی اتاق و با فاصله‌ی زیاد بهش شلیک کرده بود. طرف یا از خودشونه و اونا هیچی نمیگن. یا واقن ندیدن کسی بهش شلیک کنه که در اینصورت یه حرفه‌ای بوده. چون اسلحه خیلی راحت جلب توجه میکنه. دوربین های مدار بسته هم نقطه کور زیاد داشتن-
_ اونکار واقن لازم بود؟
_ چی؟
_ برای چی- منظورم اینه که... چرا عااام...
_ عاه! منظورت، بوسه‌ست؟ اون پیرمرد احمق یه هوموفوبیک درجه یکه. اما ترجیح میده آبرو داری کنه. بنابراین وقتی تمرکزش روی کنترل تنفر درونیشه راحتتر تصمیم‌های احمقانه میگیره. اینطوری راحت میذاشت ما بریم بیرون بدون اینکه بفهمه چه اشتباهی کرده. احتمالا هیچ وقت نمیفهمه.
_ شرلوک... منظورم اینه که‌... نیاز بود حتما منو ببوسی؟
_ اینطوری بیشتر تحریکش میکردم.
ابرو بالا انداختم و به مسخره آهایی گفتم. شرلوک چشماشو چرخوند و گفت: جان. اون فقط یه بوسه بود. شلوغش نکن. کاری که نیاز بود رو انجام دادم.
با لجبازی بچگانه‌ای از موضوع گذشتم و همونطور که به بقیه‌ی حرفاش گوش میدادم راه اتاقمو پیش گرفتیم.
یه ربع بعد رو مبلای کوچیک اتاق نشسته بودیم و آبمیوه سر میکشیدیم.
گفتم: واقعا باورم شده بود اومدیم برای تفریح. منظورم یه تفریح بدون خون و مرگو جنازه‌ست، البته.
_ جان. ما هنوزم میتونیم کارایی که میخواستیم رو انجام بدیم. اونا این مسئله رو عمومی نمیکنن. حتی اگه بتونن بدون شکستن راه مسیر رو ادامه میدن و بدون اینکه بوش درآد تور رو تموم میکنن. بنابراین تو وضعیت کشتی و خدماتش تفاوتی ایجاد نمیشه. میتونی هنوزم تفریح کنی.
یه جرعه دیگه از آب‌پرتقالمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه، آروم گفتم: امیدوار بودم این ۴ روز دیگه خبری از قتل نباشه. میدونی...
شرلوک دستشو کشید پشت گردنش، چشماشو چرخوند سمت سقف و با قیافه‌ی یه پسربچه‌ی خرابکار گفت: راستش... ممکنه سفر ده یا دوازده روز طول بکشه... درواقع...
وقتی اثری از شوخی تو قیافه‌ش ندیدم داد زدم: "چی؟"
_ راستش فک نمیکردم قتل به این تمیزی و سادگی باشه. اگه عمومی میشد اونوقت کاپیتان مجبور میشد گزارش بده و سریعا برگرده. ولی با این شرایط اگه همین‌طور مخفی بمونه بعید نیست سفرو همینطوری ۱۲ روزه ادامه بدن.
_ شرلوک!؟ تو به من گفتی برای ۴ روز چمدون جمع کنم!!!
مکثی کردم و سرزش کنان گفتم: تو از اولش هم برای همین اومدی اینجا!! چرا به من نگفتی؟!؟
شونه بالا انداخت و گفت: احتمال وقوعش اونقدر زیاد نبود که ارزش گفتن داشته باشه.
_ ولی ارزش خرید دوتا اتاق فرست کلاس توی یه کشتی کروز و دادن پول یه سفر ۱۲ روزه رو داشت. مخصوصا بدون پرونده‌های لستراد یا آزمایش های تو آشپزخونه‌ت!! شرلوک امکان نداره تو ریسک کنیو خطر خوشگذرونی به روش احمقا و معمولیا رو به جون بخری مگر اینکه مطمئن باشی حداقل یه قتل درست و حسابی برات به بار بیاره!!!!
شرلوک هنوز آروم نشسته بود و منو نگاه میکرد. با لبخند آرومی گفت: چیزیه که شده جان. باید به فکر آینده بود. در ضمن تو هنوز به خاطر اون بوسه ناراحتی. من دیگه با تو وقتی کنترلی رو خودت نداری بحث نمیکنم.
_ از کی تا حالا؟
_ از وقتی دفعه قبل سه هفته‌ی تمام منو ول کردی و رفتی پیش مایک.
دیگه چیزی نگفتم.
یه قلپ از آبمیوه‌شو خورد و گفت: جان ممکنه مجبور بشیم دوباره نقش یه زوج رو بازی کنیم. پس لطفا دفعه بعد عصبانی نشو.
_ من عصبانی نیستم شرلوک. نه از اون قضیه. فقط... امیدوار بودم یکم بهم احترام بزاری و قضیه رو بهم بگی. اما تو سرت زیادی با بازیت گرمه. در ضمن میتونیم نقش یه زوج رو بازی کنیم که با هم دعوا کردن.
_ اما اینطوری نمیتونیم با هم یه جا بریم جان. من بهت نیاز دارم.
_ نه نداری. تو میری دنبال قاتلت و منم آفتاب میگیرم. شاید با یه نفر هم آشنا شدم!
شرلوک نالید: جان!
_ متاسفم شرلوک. من برای یه سفر تفریحی ۴ روزه اومدم اینجا. نمیتونم لباسامو سر تعقیب گریز نابود کنم.
تا وقتی به بهونه‌ی شام از اتاق نرفته بودیم بیرون با یه نگاه آزرده خیره شده بود بهم.
شام رو باز هم تو سوزی خوردیم(خوردم). زیاد با هم حرف نزدیم. بیشتر توی ذهنم با شرلوک بحث میکردم و برای اینکارش سرزنشش میکردم.
جدا چرا فقط بهم نگفت که دنبال یه قاتل میگرده؟ اینطوری هم نبود که با رفتن به یه سفری تفریحی ۱۲ روزه توی یه کروز برای پیدا کردن یه قاتل مخالف باشم. به هر حال این کاریه که همیشه میکنیم. دنبال کردن جنایتکارا. اینکه اینبار تو یه محیط جدید و یه مکان تفریحی اینکارو بکنیم بهم این فرصتو میده که یکم هم تفریح کنم. به چه دلیلی ممکنه مخالفت کنم؟ اما شرلوک تصمیم گرفت به من چیزی نگه و منو بکشونه اینجا، تظاهر کنه به خوشگذرونی و بعد ناگهان بدوه سمت یه جنازه. و حتی منو ببوسه! چرا فقط نمیتونست بگه... یه دکتر لعنتیه! یا هرچی! اون شرلوک هلمزه. میتونه هر کاری بکنه! ولی اون تصمیم گرفت از بین تمام گزینه هاش بیاد و منو ببوسه! االبته، من هوموفوبیک یا یه همچین چیزی نیستم... میدونم اینکارو کرد برای اینکه جفتمونو از مخمصه نجات بده... ولی هنوزم‌... اون دوستمه. بهترین دوستم. و بهترین دوستا همدیگه رو نمیبوسن. من یه مرد استریتم. من مردا رو نمیبوسم. من فقط... اینکارو نمیکنم. خب... نه اینکه از این قضیه اذیت بشم... باعث نشد چندشم بشه یا یه همچین چیزی. ولی لعنتی شرلوک دوست منه. و من گی نیستم!
_جان. دیگه نمیبوسمت. ولی نیازه بعضی اوقات دستاتو بگیرم. یا بغلت کنم. یا چیزایی مثل این. و لطفا تا قضیه تموم نشده کسی رو به شام دعوت نکن. یا خیلی مست نکن. قول میدم دیگه از خط قرمز رد نشم.
یه معذرت میخوامِ کوچیک زیر پرده‌ی غرور تو صورتش دست و پا میزد. دلیلی نداشت هنوزم ازش عصبانی باشم. لبخند زدم و گفتم: عذر خواهی پذیرفته شد.
با قیافه‌ی معترضی گفت: ولی من معذرت خواهی نکردم!
_ ولی من دیدمش.
از پشت میز بلند شدیم. پول رو انداختم رو میز و رفتیم بیرون. واقن دلم میخواست یه شبو تو بار بگذرونم. یا چنتا دوست پیدا کنم.
امیدوارم این پرونده هم زودتر حل و فصل شه. نمیتونم تظاهر به دوست پسر شرلوک بودن بکنم.
سکوتو شکستم: خب هیچ نظری داری که قاتل کیه؟
بهم نگاه کرد. دوباره به روبه رو نگاه کرد و با ناامیدی گفت: نه واقن. چیز خاصی نمیشد فهمید. هیچکس هیچکسو تو این کشتی نمیشناسه. این کشتی اولین تورشو گذاشته بنابراین هیچ تاریخچه‌ای هم نمیتونه داشته باشه. لباسای مرد برای خودش نبودن. دو سایز بزرگتر بودن. البته خودش هم از استرس وزن کم کرده بود ولی لباسا رو از کسی قرض کرده بود. تنها بود و با توجه به استرس و غذای ارزونی که سفارش داده و با توجه به اینکه هیچ وسیله‌ی گرون قیمتی همراه ش نداشت ینی میدونسته که قاتل دنبالشه و اخیرا باهاش ارتباط داشته چون میدونسته که همون روز میاد سراغش. ولی شک دارم خانواده‌شو تنها گذاشته باشه و فقط برای خودش بلیط گرفته باشه... ولی گوشی یا کلید اتاق همراهش نبود. نه حلقه و نه حتی پولی. مطمئن بود که قبل از تموم شدن غذاش کارش تمومه. کسی نمیشناختش و با قضاوت از روی مقدار غذایی که خورده بود مدتی میشد اونجا نشسته بود. پشت میزی که به تموم سوراخ سمبه های سالن راه داشت. حتی از کانال هوا هم میشد بهش شلیک کرد. اما صورتش سمت قاتل بوده. دیده و شناختتش. امیدوارم بتونیم شماره اتاقشو پیدا کنیم.
_ اوکی... خب مادوتا دیگه... ما دو تا نیستیم. چطور میخوای از خانواده‌ش یا هر کس دیگه‌ای بازجویی کنی؟
بدون اینکه یادشون بیوفته شرلوک هلمزی؟
_ تو میری ازشون میپرسی.
بقیه‌ی راهو در مورد پرونده‌ی هنوز تشکیل نشده حرف زدیم.
دم در اتاق تازه یادم افتاد که ما دیگه هم اتاقی/ خونه‌ای نیستیم.
_ شماره‌ی اتاقت چنده؟
به اتاق بغلی اشاره کرد: همین بغلم. انتظار داشتی کجا باشم؟ تو موتور خونه؟ ما که جک و رز نیستیم، جان.
چشمامو چرخوندم و گفتم: خوش به حالمون.
در اتاقو باز کردم و شب بخیر گفتم.

it supposed to be an outing!!!Where stories live. Discover now