۵

656 134 13
                                    

_ شرلوک؟
_ بیا سریع برگردیم اتاقامون.
قدمهاشو تند کرد و منم مجبور شدم به سرعتش پیش برم. لعنت به اون پاهای بلندش! به ازای هر قدمش من باید دو قدم برمیداشتم.
وقتی رسیدیم به اتاقا من خیس عرق بودم. درحالی که شرلوک حتی نفس‌نفس هم نمیزد.
_ اینهمه... عجله برای... چی بود؟
شرلوک کارتی از جیب کتش درآورد و کشید سر در اتاق من. در با صدای بوق باز شد.
بالاخره شرلوک دست چپمو ول کرد و تنهایی، با اخم وارد اتاقم شد.
به خودم زحمت ندادم ازش بپرسم کارت اتاق منو از کجا گیر آورده. دنبالش رفتم تو اتاق.
شرلوک تو اتاق اینور اونور میرفت. انگار دنبال چیزی میگشت. داخل کشو ها و زیر و داخل بالشت و ملافه هارو نگاه کرد. بین لباسام دنبال چیزی گشت. دریچه هوا رو باز کرد و توشو نگاه کرد. کنترل تلوزیون رو با دستکش برداشت و طولانی بهش خیره شد. کلی وسایل دیگه رو هم زیر و رو کرد تا بالاخره گفت: میریم یه اتاق دیگه.
_ چی؟
_ مطمئنم یه سم یا گاز کشنده تو اتاقته. تو اتاق منم هست. میریم سومین اتاقی که رزرو کردم.
_ ....باشه... فقط بزار وسایلمو جم-
_ هیچی برندار.
با نگرانی براش سر تکون دادمو و از اتاق اومدیم بیرون. دیگه به اتاق خودش نرفت.
مستقیم رفتیم سراغ "اتاق سومی" که من ازش خبر نداشتم. رفتیم طبقه بالا و کاشف به عمل اومد، اتاق ماه عسل رزرو کرده.
به تخت خیره شدم. تو اتاق دنبال کناپه گشتم و فقط همون تک نفره های کوچیکو پیدا کردم. دوباره به جایی که باید میخوابیدم نگاه کردم.
_ جدی؟ چرا یه همچین اتاقی؟ نمیتونستی دو تا اتاق تک خوابه بگیری؟ یا حداقل...
_ اونطوری امن نبود.
_ آها...
کتمو در آوردم و رو تخت نشستم. شرلوک از تو کمد دودست لباس خواب درآورد و یکیشونو پرت کرد سمت من. رفتم تو دستشویی و لباسامو عوض کردم. پیژامه کاملا اندازم بود.
با لباسای بیرون تو دستم از دستشویی اومدم بیرون و انداختمشون رو یکی از کناپه ها.
شرلوک زیر ملافه ها جا خوش کرده بود. ملافه رو تا گردنش بالا کشیده بود و پشتش به من بود. ملافه رو مثل صفحه‌ی کتاب از گوشه گرفتم و بازش کردم. یهو پوست سفید شرلوک از زیر ملافه برق زد و شرلوک تکون شدیدی خورد.
_ جان!
_ اوه شت.
به همون سرعتی که ملافه رو از روش کشیده بودم، پرتش کردم رو بدن لختش.
_ چرا هیچی نپوشیدی؟؟!؟
_ من هیچوقت هیچی موقع خواب نمیپوشم!!!
_ اصلا برات مهم نیست یه نفر دیگه هم داره باهات رو تخت میخوابه؟؟!؟
_ محض رضای خدا، جان! برای چی باید برام مهم باشه؟! اگه یکم بیشتر از خاکستر تار عنکبوت زده‌ی مغزت استفاده میکردی هیچ دلیلی برای نگرانی وجود نداشت!!!
_ ...من از کجا باید میدونستم تو در هر حال همینجوری میخوابی؟ پس اون یکی دست پیژامه‌ی که دستت بود چیشد؟
_ جفتش برای تو بود!
_ چی؟
_ فقط بگیر بخواب جان!
_ یه چیزی بپوش!
_ فقط بگیر بخواب!!!
سرشو گذاشت رو بالش و چشماشو بست. من سرجام انگار یخ زده بودم. به شرلوک خیره شدم و سعی کردم تصمیم بگیرم برم بخوابم یا تا صبح بیرون بمونم.
بعد از مدت نامعلومی ایستادن و زل زدن به موهای سیاه شرلوک و تم قرمز رنگ تخت تو تاریکی، رفتم سمت یخچال کوچیک گوشه اتاق و یه قوطی آبجو برداشتم.
خیلی زود تموم قوطی های یخچالو خالی کردم.
رفتم تو تخت و ملافه رو کشیدم رو خودم. شرلوک قلت زده بود و حالا صورتش سمت من بود نه پنجره. به چشمای آروم و صورت بیحرکت شرلوک خیره شدم. موهای فرش همه بالای سرش جمع شده بودن. دست دراز کردم، بین انگشتام گرفتمشون.
تو خواب و بیداری و مستی، انگشتمو کشیدم رو پیشونیش. کشیدم پایین و روی ابروی چپ و سیاهش کشیدم. با نوک انگشتم شونه زدمش سمت بالا.
انگشتمو کشیدم روی پلکش. پوست نرم و ژله‌ایشو زیر انگشتم حس کردم. پوستش خاکستری به نظر میرسید. چهره‌ش غرق خواب بود. آروم و بی حرکت.
انگشتمو کشیدم پایینتر. از رو استخون بینی‌ش رد شدم و روی استخون گونه‌ی چپش دایره کشیدم. دست راستمو دراز کردم و تمام گونه‌شو گرفتم تو دستم. گونه‌ی استخونیشو. یاد حرف آیرین ادلر افتادم و حرفشو تصدیق کردم.
پوستش داغ بود.
دوست داشتنی بود.
شستم رو جلوی گونه‌ش کشیدم. دوباره و دوباره.
آروم شستمو کشیدم پایین و رسوندم کنار لبش. انگشتمو کنار ساحل لبش به گردش در آوردم. توی تاریکی نمیتونستم درست ببینم. فقط میتونستم لمس کنم. به خودم اومدم دیدم انگشتم دل به دریا زده و قدم تو دریا گذاشته. نوک انگشتم محتاطانه روی لبش میرفت و میومد. میخواستم ببینم. سرمو بهش نزدیک تر کردم. هنوزم همه‌چی خاکستری بود.
نفس آروم شرلوک بهم میخورد.
متوجه شدم دارم نفس نفس میزنم. برام عجیب بود ولی اهمیتی ندادم.
شرلوک لبای خیلی جالبی داره. تو هیچ دسته‌ی قرار نمیگیره. خوشحال بودم که این فرصتو داشتم که لمسشون کنم. مطمئنم افراد زیادی شانس اینو نداشتن که به شرلوک نزدیک بشن. چه برسه به اینکه لباشو لمس کنن.
از خودم پرسیدم تا حالا کسی بوسیدتشون؟ خب عاره. جنین.
یه بار هم همین چند روزپیش منو بوسید. لبخند زدم. صدای خنده‌ی خفه‌ای از ته گلوم در اومد.
شرلوک ابرو هاشو آروم تو هم کشید و پلکاش لرزید.
من هیچ تکونی نخوردم. با چشمای نیم باز و هوشیاری رو به نزول خیره شدم به پلکای روی چشمای شرلوک.
شرلوک آروم چشماشو باز کرد و با صدای بم و خواب آلودی گفت: جان؟... چیکار میکن-
فک کنم انگشت شستمو روی لبش حس کرده بود. چون دیگه چیزی نگفت. فقط خیره شد تو چشمام و اخماشو وا کرد.
من حسابی جا خورده بودم. نمیدونم با خودم چه فکری کرده بودم. با ناامیدی زل زدم به چشماش که با سیاهی تاریکی یکی شده بودن. انتظار داشتم وقتی چشماشو وا میکنه همونقدر درخشان و روشن ببینم چشماشو. همونقدر آبی آسمانی و همونقدر سبز لاجوردی. اما فقط سیاه بودن.
ناله‌ای از سر ناامیدی کردم و نگاهمو از چشماش گرفتم. دیگه امیدی به بیداری نداشتم. چشمامو بستم و منتظر شدم خواب منو با خودش ببره.
شرلوک تکون خورد، دستشو از زیر ملافه درآورد و دست منو گرفت و ازرو گونه و لبش برداشت.
چشمامو باز نکردم.
دستمو همراه مال خودش برد زیر پتو و دودستی گرفتش.
بقیه‌یشو دیگه نفهمیدم. مست تر از اونی بودن که بتونم بیدار بمونم.

it supposed to be an outing!!!Where stories live. Discover now