_ همین الان. منو ببوس.
_ چی؟؟؟ چرا؟؟
شرلوک جواب نداد. فقط خیلی سریع چرخید سمت من خم شد و لباشو گذاشت رو لبهام. چشمامو درشت کردم و به چشماش که تو چند میلی متری صورتم بودن خیره شدم. کاملا باز بودن و زل زده بودن تو تخم چشمام.
این کاراش ینی چی؟؟؟
به زور یکم ازش فاصله گرفتم و خواستم دهن به اعتراض باز کنم ولی نذاشت. دوباره خم شد جلوتر ولی لبامون تماسی نداشتن. دستش خزید پشت گردنم. تموم پوستم مور مور شد. انگشتاشو حس کردم که باز شدن تو موهای کوتاهم و سرمو هل دادن جلو.
مقاومتی نکردم. نمیتونستم کاری بکنم. برای چی مقاومت میکردم؟ شرلوک به هر حال کار خودشو میکرد.
ایندفعه شرلوک چشماشو بست و بعد شروع کرد به نوازش لبهام با نفسش. جلوتر اومد و بوسه شروع شد.
خیلی زود شروع کرد به تکون دادن لب هاش ومن فقط با نفس حبس شده و چشمای نیمهباز حرکاتشو دنبال میکردم.
آه لعنتی این خیلی حس خوبی داشت. دست دیگهی شرلوک روی گونهی قرار گرفت و زبونش شروع به بازی بازی با لبهام کرد.
نالهای سر دادم و خودمو کشیدم بالا، لبهامونو به فشار دادم و بعد دهنمو کامل باز کردمو گذاشتم شرلوک با زبونش عمق بوسه رو بیشتر کنه.
زبونش رو روی زبونم کشید و بهم قفلشون کرد. مدام زبونشو رو زبون من سُر میداد و رو دندونام میکشیدش. دوباره نفسمو با ناله از میون لمس های مشتاقانه بیرون دادم و سعی کردم نفس بگیرم.
به هوا نیاز داشتم ولی به این بوسهی با حرارت بیشتر.
بریده بریده نفس میکشیدم و لبها و زبون شرلوک رو میمکیدم.
شرلوک متوجه نیازم به اکسیژن شد. زبونشو از دهنم کشید بیرون و ازم فاصله گرفت. ولی نه اونقدر که نفس های داغمون بهم نخوره. هنوزم شکسته و تکه پاره نفس میکشیدم. هیچکدوم بهم نگاه نمیکردیم.
دستای شرلوک هنوز سرجاشون بودن و خودش تو یه اینچی من قرار داشت. اونقدر تو همون حالت موندیم تو ریتم نفس هامون به حالت عادی برگشت. ولی هنوز بهم نگاه نمیکردیم.
هوا کاملا تاریک شده بود. ولی اهمیتی نمیدادم.
وقتی انگشتای شرلوک شروع کردن به نوازش کردن موهای پشت سرم، دوباره نفس شکستهای کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم. این حرکتای کوچیکش باعث میشدن داغتر شم.
بالاخره بعد از قرنها با بزاق دهنم که نمیذاشت حرف بزنم، به سختی گفتم: خ-خب. اون برای چی بود؟
به شرلوک نگاه کردم. اونم به من خیره شده بود. این واقعا عجیب بود. الان باید چه برداشتی از این وضعیت میکردم؟
شرلوک هوم کرد و با حواس پرتی به چشمام خیره شد.
حتی تو تاریکی هم زیبایی شرلوک کاملا مشهود بود.
تکرار کردم: اون بوسه برای چی بود؟
چشماش از خماری به حالت معمولی خودشون برگشتن، شونه بالا انداخت و گفت: نمیدونم. اهمیتی هم نمیدم.
_ چی-
شرلوک دوباره بهم نزدیک شد ولی لباشو تو یک میلی متری لبهام نگه داشت. تردید رو تو چشماش خوندم. به چشمام خیره شد و دقیقا زمانی که خیال میکردم دوباره شروع به بوسیدنم میکنه، با سرعت ازم فاصله گرفتو ایستاد.
انگار یه سطل آب یخ خالی کردن روم. با سردرگمی و ناامیدی که سعی در پنهان کردنش داشتم، بهش خیره شدم.
شرلوک لباساشو صاف کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: خب جان! بهتره یه فکری به حال شامت بکنیم!
آروم سرتکون دادم و راه افتادیم سمت اتاق تا من لباسمو عوض کنم. چیزی که تنم بود، لباس مناسبی برای رستوران نبود.
تمام مدتی که تو راه اتاق بودیم به این فکر میکردم که شرلوک چرا انقدر عجیب رفتار میکنه. باید برداشت خاصی از این کاراش بکنم یا فقط بزارمشون به حساب آزمایشاش یا افکار درهم ریختهش؟
به خودم که اومدم منوی رستوران دستم بودو شرلوک با نیشخند روبهروم نشسته بود. با تمرکز زیاد منو رو خوندم و چیزی سفارش دادم.
اتفاقات روی عرشه رو مثل شرلوک دور ریختم و تصمیم گرفتم طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیوفتاده.
حواسمو دادم به شرلوک که با نیشخند شرورانهای به من خیره شده بود، یه ابرومو بالا دادم و پرسیدم: چیه؟
با همون لبخند روی لبش گفت: اوه جان. ممکنه که من، دارم تورو گی میکنم؟؟؟
نگاه پیروزمندانهای بهم انداخت که منم در جواب گفتم: خیلی داری خودت دست بالا میگیری شرلوک.
_ مقاومت فایدهای نداره جان. باید اعتراف کنی. تو کاملا استریت نیستی. هه.
_ نقشههات رو من جواب نمیده. من قرار نیست جلوی تکنیک های روانشناسانهی تو وا بدم.
_ اما داده های من چیز دیگهای برای گفتن دارن.
_ پس واقعا داشتی رو من آزمایش میکردی!
_ نه، جان. من به تو برای آزمایش نیازی ندارم. اونقدری میشناسمت که بتونم بفهمم تو سرت چی میگذره. من نیازی بهت برای دریافت اطلاعات ندارم.
با آزردگی خاطر گفتم: اوه درسته! من فقط بادیگارد و سگ محافظتم.
شرلوک اخم کرد و گفت: نه جان! تو بهترین دوست منی!
_ شرلوک دوست ها اونطوری همدیگه رو نمیبوسن! فقط برای اینکه ثابت بشه یکیشون گیه!
شرلوک شونه بالا و انداخت و گفت: آه جان. واقعا لازمه دربارهی این بحث کنیم که چرا مثل بقیه مردم رفتار نمیکنیم؟ دوباره؟
آهی کشیدم و توضیح دادم: حتی اگرم بخوای متفاوت رفتار کنی، بوسیدن فراتر از مرزهای دوستی و صمیمیته.
_ محدودیت ها احمقانن. مرزهام بیمصرفن. اوه شام دوستداشتنیت رسید!
خودمو از میز کشیدم عقب و گذاشتم بشقاب رو بزارن رو میز. تشکر کردم و مشغول خوردن شدم. شرلوک هر قاشقی که میزاشتم تو دهنم رو زیر نظر داشت. با یه ابروی بالا رفته اخم کردم و پرسیدم: میخوای بخوری یا چی؟ چرا به من زل زدی؟
_ من همیشه به تو زل میزنم.
_ خب نزن!
چشم چرخوند و به اطراف خیره شد. منم سعی کردم بقیه غذا رو در کمال آرامش بخورم. ولی متاسفانه با عجله غذامو تموم کردم، سر صندوق حساب کردم و راه افتادیم دوباره سمت اتاقمون. اوکی...
این داره یکم عجیب میشه...
اتاقمون...
_ خب... جان. بازم میخوای اونقدر مست کنی که بتونی کنارم بخوابی؟
_ هاه؟؟ آ- نه! نه...
_ آها. پس ینی با من شراب سفید نمیخوری؟
خندیدمو پیشنهادشو قبول کردم.
شرلوک در اتاق باز کرد و وارد شدیم. روی یکی از کاناپههای کوچیک نشستمو شرلوکو تماشا کردم کردم که با تلفن سفارش یه بطری شرابو میداد.
اومد روی صندلی کاناپهی روبهروی من نشست و انگشتاشو رسوند بهم و خیره شد بهم.
YOU ARE READING
it supposed to be an outing!!!
Fanfictionشرلوک و جان، به پیشنهاد یا شایدم اجبار شرلوک، به یک سفر تفریحی روی دریا میرن. "که جان یکم استراحت و تفریح کنه..." مشکل اینجاست که شرلوک هیچوقت اهمیت نمیده. و مخصوصا هیچوقت خودشو گرفتار شرایط کسالت آوری مثل تفریح به سبک مردم عادی وسط دریا نمیکنه. او...