۱۰

726 118 19
                                    

آفتاب ملایم صبحگاهی فعلا تو آسمون بود. رو صندلی های حصیری دراز کشیدیم اما‌ هیچکدوم لباسامونو در نیاوردیم.
چشمامو بستمو گرمای خورشید رو که نوک انگشتاشو به پوستم میزد رو حس کردم. نسیم خنک و مرطوبی هم هر از گاهی لذت بیشتری ارائه میکرد. صدای نفس های آروم و بلند شرلوک رو کنارم میشنیدم.
چشمامو باز کردمو سرمو چرخوندم سمتش. انگشتای کشیده‌شو چسبونده بود بهم، زیر چونه‌ش.
صورتش خشک و سرد بود. البته که چشماش هم بسته بودن. اما اخم کوچک و سرزنش‌گری بالای چشماش بود.
_ چی شده شرلوک؟
چشماش باز شدن و آروم رو من ثابت شدن. بعد مکث طولانی‌ای گفت: هیچی.
_ اخم کرده بودی.
_ گفتم که. هیچی.
_ به چی فک-
_ برای تو چه اهمیتی داره، جان؟
به حساب اینکه عقلم الان سرجاش نیست، پروندم: مگه عاشقا بهم اهمیت نمیدن؟
نگاه متعجب شرلوک آزاردهنده بود. مثل اینکه هنوز اونقدر مست نشده بودم که به این چیزا اهمیت ندم. میدونستم چیزی که گفتم حقیقت نداره. نمیتونست حقیقت داشته باشه. شرلوک به احساسات اهمیتی نمیده.
شرلوک با آزردگی صورت منو آنالیز میکرد. حتی گذاشتن اسم عاشق روش هم آزارش میداد.
_ شوخی کردم نمیخواد اونجوری نگام کنی.
_ جان، چرا قبول نمیکنی حق با منه؟
_ خودت بهش فکر کن شرلوک. تو عاشق بشی؟ تو خودت همیشه احساساتت رو سرکوب میکنی. حالا داری به من میگی ما عاشقیم؟ من حتی بای هم نیستم! توهم که خودت گفتی فقط به کارت اهمیت میدی.
_ اولا من احساساتمو سرکوب نمیکنم. کنترلشون میکنم. این دوتا خیلی با هم فرق میکنن. دوما دگرجنس گرا بودن باعث نمیشه فقط عاشق همون دسته از افراد بشی!
_ چی؟ معلومه که میشه. من هیچ گرایشی به مردا ندارم.
_ ظاهرا که داری.
_ من به مردا گرایش ندارم، شرلوک. من گی نیستم.
_ ولی به من گرایش داری. این چیزی نیست که ازش خجالت بکشی. اشکالی نداره. خودت اولین بار اینو گفتی.
چشمامو بستم و سرمو چرخوندم سمت خورشید. اگر الکل باعث نمیشد آروم بگیرم پس خودم اینکارو میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم. بعد از چند ثانیه بدون باز کردن چشمام پرسیدم: خیلی خب. پیشنهاد تو چیه؟
_ خب قطعا منظور من این نیست که با هم قرار بزاریم. ولی میتونیم تا جایی که میتونیم ازش لذت ببریم. ازش استفاده کنیم و سود ببریم. این پیوندی که بین ما ایجاد شده باعث میشه سعی کنیم بهترین کمک رو بهم بکنیم. که من واقعا ازش راضیم. تو تنها کسی هستی که میتونه تو پرونده ها کمکم کنه و ترجیح میدم تورو کنارم داشته باشم. و مطمئنم حضورم تو زندگیت باعث بهبود کیفیتش میشه از اونجایی که میتونی-
_ پیشنهادت چیه شرلوک؟
_ اوه! فقط قبول کن این حقیقت داره.
_ که ما عاشق همیم؟
_ جان عشق فقط مجموعه‌ی وابستگی بیمارگونه و تمایل جنسی حیوانیه. اگه بخوایم از دیدگاه تو بررسیش کنیم.
_ واقعا میخوایم عشقو بررسی کنیم؟
_ ...چیزی که من دارم درموردش حرف میزنم، پیوندیه که باعث میشه ما مدت طولانی نزدیک هم بمونیم. اگه قبولش کنی، این پیوند قوی تر میشه. تو به بهبود روند فکری من کمک میکنی. بنابراین وقتی تو اطراف باشی عملکرد روبه بهبودی پیدا میکنم. اوه! و اینکه دردسر همیشه دنبال جفتمونه. اگه کنار هم باشیم بهتر از پسشون بر میایم.
_ خیل خب. باشه. تو بردی. حق با توعه.
_ ینی دیگه ترکم نمیکنی؟!؟
بالاخره چشمامو باز کردم و با تعجب پنهانی نگاش کردم. با خوشحالی و هیجان منتظر جواب بود.
_ کی حرف از ترک کردن زد؟
_ از سوال طفره نرو. کنارم میمونی؟
احساس کردم گونه‌هام گل انداخت. نگاهمو از شرلوک گرفتم و گفتم: آره. قرار هم نبود جایی برم. به هر حال.
خندید و گفت: عالیه!
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بینمون سکوت شد. اما دیگه اونقدر آزار دهنده نبود. ولی هنوز یه جای کار میلنگید...
چرا فقط من انقد جون دادم تا قبول کنم قضیه رو؟ احیانا شرلوک نباید کسی باشه که بیشتر بازی دربیاره سر قبول کردن عشق؟ یا... شایدم فقط داره سعی میکنه عادی به نظر برسه. ینی، عادیِ خودش.
اوه شرلوک! نمیتونم تصور کنم چقدر خود درگیری داشتی سر این قضیه!
با تمام اراده‌ای که از خودم سراغ داشتم، نیشخندمو خوردم و گفتم: پسسسس... الان دیگه میتونیم این کارو بکنیم؟
دستمو کشیدم رو ران پاش به طرز فجیعانه و منحرفانه‌ای فشارش دادم. تو اون لحظه اصلا حواسم نبود دارم چیکار میکنم...
شرلوک یهو تو جاش پرید. چشماش گرد شد و بعد از اینکه فهمید چیکار کردم گونه‌هاش سرخ شد. میتونستم تکون های فکشو ببینم که هی باز میشد تا چیزی بگه ولی نمیگفت.
بالاخره نیشخندمو پهن کردم تو صورتمو زدم زیر خنده.
_ ج-جان~؟!
دستمو برداشتم، اشکامو که گوشه‌ی چشمم جمع شده بود پاک کردم و به زور گفتم: اوه شرلوک! باید قیافه‌تو میدیدی!
یه گوشه‌ی لبشو به زور، یکم کشید بالا و با ناراحتی سعی کرد همراهی کنه. به نظر نمیومد زیاد از این کارم خوشش اومده باشه. زیاده‌روی کردم!!! "اه لعنت گند زدم"
_ اوه متاسفم!!! منظوری نداشتم!!!
بدون هیچ احساسی زل زد تو چشمام و گفت: میفهمم.
" لعنت! لعنت! لعنت!"
_ شرلوک! م-
_ گفتم که جان. درک میکنم.
لحن سردی که داشت تا مغز استخونمو لرزوند. موریانه‌ها افتادن به جونم. عذاب وجدان وحشت‌ناکی که وجودم داشت به آتیش میکشید و پوستمو از سرما میسوزوند، مغزمو از کار انداخت.
"نباید اون کارو میکردم! نباید! حاضرم هر کاری بکنم تا... تا منو ببخشه. اون به من اعتماد کرد، لعنتی! بعد من چیکار کردم؟... باید یه کاری بکنم. یه کاری! هر کاری!!"
عضلاتم خود به خود به کار افتادن، از رو صندلیم نیم خیز شدم، دست شرلوکو گرفتم و کشیدمش تا برگرده سمتم. متوجه آبی چشماش شدم اما توجهی نکردم. فقط میخواستم اون حس لعنتی که بوجود آورده بودمو از بین ببرم! صورتشو با یه دستم قاب گرفتم، چشمامو بستمو بدون فکر
لبامو کوبیدم به لباش. صدای ناله‌ی خفه‌ای ازش اومد که باعث شد با حرارت بیشتری ببوسمش.
شرلوک لباشو مصرانه بهم قفل کرده بود. ازش فاصله گرفتمو به چشماش که به سختی بسته بودن نگاه کردم. اون یکی دستم هم گذاشتم رو گونه‌ش. بالاخره چشماشو کمی باز کرد و من با دنیای رنگارنگ چشماش روبه‌رو شدم.
سینه‌ش به شدت بالا پایین میشد و میلرزید. صدای بام! بام! قلبم تو تمام وجودم میپیچید. قلبم به شدت میزد و کنترل از کفم میداد.
آروم زمزمه کردم: ببخشید
دستمو کشیدم تو موهاشو سرشو کشیدم تو بغلم.
_ متاسفم شرلوک نمیخواستم    ناراحتت کنم
سرشو بیشتر به سینه‌م فشار داد. سرمو چسبوندم به موهای شکلاتی رنگش و سرشو بوسه زدم.
صدای ناله و خرخری از مرد تو بغلم اومد. کم‌کم دستاشو دور کمرم حلقه کردو خودشو بیشتر تو بغلم دفن کرد.
با اینکه تعجب کرده بودم ولی سعی کردم بروز ندم. نمیخواستم بیشتر از این از داشتن احساسات منعش کنم. دستم کشیدم پشتش و نوازشش کردم.
پارچه‌ی لباسش هر حرکت دستمو همراهی میکرد.
وقتی نفس های شکسته‌ی شرلوک، پیوسته‌تر و منظم‌تر شد، از خودم فاصله دادمش، تو چشماش نگاه کردم و دوباره زمزمه کردم: خیلی خیلی متاسفم، شرلوک
چشماش تو نور خورشید میدرخشیدن.  شایدم فقط خیالات من بود. از چشماش چیزی نمیشد فهمید. فقط میتونستم ببینم یکم نرم تر شدن. اما هنوزم هیچ احساساتی نشون نمیدادن.
به نرمی بلند شدو گفت: دوباره اون کارو میکنی؟
به چشماش نگاه کردم. مکث کردمو وقتی مطمئن شدم منظورش چیه، گفتم: خیلی خب. پس خم شو.
سرشو آورد پایین و با نگاه بُرنده‌ای خیره‌شد تو چشمام. شاید داشت هشدار میداد دیگه سربه‌سرش نزارم. لبخند نامحسوسی زدم. قلبم اونقدر با قدرت و محکم به سینه‌م میکوبید که احساس میکردم اگه سکته نکنم میتونم تا ماه بپرم. تمام وجودم پر از انرژی بود! با خوشحالی و شعف صورتشو با دستم قاب گرفتمو دست دیگه‌مو کشیدم تو موهای فر پشت سرش، چشمامو بستم خودمو کشیدم بالا و لباشو بوسیدم. آروم و با نهایت لطافتی که از خودم سراغ داشتم. نذاشتم بوسه‌مون بیشتر از لمس نرم لبهامون پیش بره. انگار اگه بیشتر از لطافت گلبرگ بهش تحمیل میکردم، ترک برمیداشت.
شروع کرد به فشار دادن بیشتر لبهاش، ولی من خودداری کردم، لبهامو ثابت نگه داشتم تا خودش تایید کنه آسیبی نمیبینه، تا اینکه شرلوک مجبور شد خودش پیشقدم شه؛ شروع کردن به حرکت دادن لبهاش و بازی دادنشون با مال من. بالاخره منم با حرارت بیشتری باهاش همراهی کردم. لطافتو فراموش کردم. تمام وجودم میسوخت، تمام دنیا داشت میسوخت! من فقط شرلوک رو حس میکردم. لب پایینشو محکم مکیدم. بین دندونام گرفتمش و گاز کوچیکی زدمش.
شرلوک ناله کرد و من بیشتر کشیدمش سمت خودم. زبونمو کشیدم رولبهاش و حریصانه منتظر اجازه‌ی ورود شدم.
نفس های داغ شرلوک رو حس میکردم. سینه‌ش مدام تلاش میکرد از هوا پر شه ولی نمیتونست. منم دست کمی از اون نداشتم. سرمو بیشتر دادم بالا و زبونمو به لبهاش فشار دادم. بالاخره لباشو از هم فاصله دادو من با خوشحالی سفرمو آغاز کردم.
نفس‌های کوتاه و تند شرلوک منو حریصتر میکردن. بدنمو چسبوندم بهش و تا جایی که میتونستم زبونمو داخل دهانش کردم.
صدای ناله‌ی خفه‌ی از شرلوک بلند شد و کمی لرزید. متوجه مشت شدن لباسم تو دستاش شدم. زبونمو کشیدم بیرون و بوسه رو خاتمه دادم. انگار زیاده روی کرده بودم. شاید اینا برای شرلوک زیادی بودن، ولی من بیشتر میخواستم. به سختی میتونستم نفس بکشم. لعنتی! هیچوقت اینطوری تحریک نشده بودم!
مشت های شرلوک شل تر شدن. چشماشو آروم باز کرد و با خماری بهم نگاه کرد. "اه لعنتی حتی همین نگاه هم منو تحریک میکرد!" تلاش کردم به جای اینکه به این فک کنم که چقددلم میخواد کارمو ادامه بدم،رو شرلوک تمرکز کنم. بعد از کمی نفس نفس زدن بالاخره تمرکزش بیشتر شد. تو چشمام خیره شد، نفس‌های عمیقش گوشمو پر کرده بودن. ناگهان سرشو انداخت رو شونمو دوباره لباسمو محکم گرفت تو مشتش.
_ عخقهه اه!!!!!!!!!
ساکت شد.
سرشو فشار داد رو شونه‌مو دوباره صدای نامفهوم دیگه‌ای مثل صدای غرغر گربه درآورد.
خنده‌مو خوردمو پشت گردنش دست کشیدم. نوازشش کردم. سرمو گذاشتم رو شونه‌هاش و چشمامو بستم. سرم آروم با نفسش هاش بالا میرفت.
خوبه یه عرشه‌ی فرعی رو انتخاب کرده بود! اینجا غیر خودمون دوتا هیچکس نبود. میتونستیم تا هروقت که میخوایم تو این حالت بمونیم.
هنوزم لمسهای آفتاب رو حس میکردم. نسیم همراهی میکرد و زمزمه‌ی دریا شنیده میشد. اما اینا مهم نبودن. وجود و گرمای شرلوک دوستداشتنی‌تر بود. نفس‌های شرلوک شنیدنی‌تر بودن...
احساس میکردم تو زمان و فضا شناور شدم. همه‌چیزو فراموش کردم. همه‌چیز بیمعنی بود. فقط نفس های شرلوک رو درک میکردم. فقط وجود اونو حس میکردم.
باورش سخت بود که عاشق شرلوک هملز شده بودم. شاید حتی عجیبتر از اون این بود که انقدر راحت قبول کرده بودم. عاشق شرلوک هلمز بودن... عجیب بود. دور از انتظار. به طور غیر منتظره‌ای آشنا. و گرم. و شاید خیلی چیزای دیگه که نمیدونستم چطور باید بیانشون کنم. هر چی که بود خیلی دوستداشتنی بود.
هاه... من عاشق شرلوک هلمزم...... من عاشقشم؟!... لعنتی خیلی عاشقشم!!! به جهنم که گی نیستم. من خیلی عاشقشم!!!
_ خدا بهم رحم کنه!
شرلوک سرشو از رو شونم برداشت و هوم کرد. چهره‌ش طوری بود انگار داشت روی شونه‌ی من خوابش میبرد.
_ من عاشق شرلوک هلمز شدم!... قرار نیست آسون باشه، نه؟
لبخند خواب‌آلودی زد و گفت: اونطوری که مزه نمیده!
زدیم زیر خنده. صدای خنده آروم آروم خوابید تا اینکه فقط لبخند رو لبامون موند. میخواستم سرمو بزارم رو سینه‌ی شرلوک (لعنتی خیل قدش بلنده) ولی صدای قار و قور شکمم بلند شد.
به وضوح داغ شدن گوشهامو حس کردم! این چه وقت قار و غور کردن بود!!؟
دوباره صدای خنده‌ی شرلوک بلند شد: نهار؟
_ دارم از گشنگی میمیرم!

it supposed to be an outing!!!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora