Fighting Depression
و ما نمیخواییم کسی نجاتمون بده فقط میخواییم یکی کنارمون باشه وقتی داریم خودمون رو نجات میدیم
و ما نمیخواییم کسی نجاتمون بده فقط میخواییم یکی کنارمون باشه وقتی داریم خودمون رو نجات میدیم
Of the Iranians, for the Iranians , by an iranian. Don't read this book if you don't have any janbe. And if you have matni chizi,dm me I'll put it with your own name. ˹Highest Ranking: #1 in Humor ˺
دقيقا چطورى ميشه توى واتپد معروف شد؟ خب خيلى هم سخت نيست. خودم بهتون مى گم.
BOOK 1 // Human Error (COMPLETE) BOOK 2 // Human Instinct (IN PROGRESS) *NOW OPTIONED FOR A TV SHOW* "Be not afraid of greatness. Some are born great, some achieve greatness, and others have greatness engineered right into their DNA." - William Shakespeare, 1602 (adapted for BioPlus) Astrid Oxford is not normal. Two...
در شهر دروازه ایست. دروازه ای رو به بیابانی که به هیچ جا راه ندارد. دروازه ی صفر. چوبش نیم پوسیده و گلمیخ هایش با زنگاری سرخ شکفته اند. چنان فراموش شده که حتی از قصه های خواب کودکان هم نا پدید شده اند. تا روزی که زنجیر های زنگ زده اش با دستان خالی مردی پاره شد. مردی غسل داده شده در خون مردگان بیشمار. مردی سنگین شده با...
قبلا همیشه فکر میکردم همه دنبال بهشت خود اند، بدون آن ک حتی بدانند کجاست؛ ولی فهمیدم وقتی که بهشت هست، چه اهمیتی دارد کجاست... دختری که دنبال جواب سوال بی جواب خود میگردد، و آن را بیرون پنجره کلاس پیدا میکند، در چشم های پرستو...
.جنگجویی در آستانه ی ۵۰ سالگی، خودش را میان نبردی می یابد که تمام گذشته و شرافتش را به خطر می اندازد.
گذشته ای را فراموش کرده اند که قصه هایش را هر شب برای فرزندانشان بازگو می کنند.
اگر پدر و مادرم نمی مردن شاید زندگی اینجوری نبود، شایدم اگه متوجه نمیشدم روح اونارو شیطان گرفته البته الان مهم نیس. من و دوستانم قسم خوردیم که با تمام نیروهای شیطانی مبارزه کنیم چون ما پلیس ماورایی هستیم. این داستان برای همه مناسب نیس
روایتی فانتزی-تاریخی از رابرت هالند، راهزن بزرگ آمریکایی و داستان مرگش در سوم نوامبر 1887 میلادی.
میراث آنست که از گذشتگان و برای آیندگان میماند. نه اما همیشه. گاه، میراث آنست که از گذشتگان و برای گذشتگان است
پلکها که گرم میشوند، حس غریبی وجود آدم را در خودش غرق میکند. انگار دنیا را حس میکنی که زیر شکاف باریک میان پلکهایت کش میآید و مچاله میشود. رنگها و نورها، انگار که قطره جوهری باشند که در آب افتادهاند، از هم میپاشند و بافتشان را ذره ذره از دست میدهند. یک دایره، تبدیل به چند خط متقاطع میشود. خطهای متقاطع را موازی میبینی...
داستاني درباره يك خلبان جوان، از خانواده اي كشاورز كه در پايتخت كشور خودش را درگير زندگي ميكند.