اگر روزی فرا برسه که بخوام بین مرگ و بودن با تو، بر سر یکی باشم، مرگ رو خواهم گزید. ---_-------_--------_--------_---------_---------_--------_---- به سکوت اون اتاق تیره و خلوت گوشمیسپرد و با چشمهایی بسته از دیدن شهر زیر پاش امتناع میکرد. سعی داشت پشت اون پلکهای سیاه و داغ، شهری رو ببینه که دلش میخواست، چیزی که خودش ساخته بود. ....... _این بچه دیشب تا صبح داشت فیلمهای اون مرتیکه رو نگاه میکرد. لقمهی توی دهانش رو جوید و قورت داد. _عادت میکنه. _دو سال گذشت ولی هنوز عادت نکرده.