روزایی هست که دلم میخواد دست تاران رو بگیرم و از همه چیز دور بشیم. بریم توی کلبه مون، دور از همه. دور از آدم های روستا. دور از کسایی که اون رو اذیت میکنن. من رو اذیت میکنن. باهم زندگی کنیم و دیگه خبری از ورود به قلعه نباشه. دیگه از دعوا خبری نباشه. فقط من باشم و اون و کارهای روزمره و حرفهایی که میزنه. اما همچین چیزی هیچوقت اتفاق نمیافته. عمر خوشی های من با تاران به اندازه داغی یه لیوان چای، کوتاهه. اگه نخورم و بخوام نگهش دارم سرد میشه و اگه بخورم هم زود تموم میشه. بازی دو سر باختی که هیچ وقت تمومی نداره. - داستان پسری که حتی بین هیچ ها هم هیچ بود-
23 parts