×فیک ترجمه شدس و داستان رو خودم ننوشتم⚠️× باکی نمیتونست آروم بگیره میتونست؟نه،کائنات فقط باید یه چیز رو برای اون فراهم میکردن. یه چیزه ساده مثل یه شب آروم با بهترین دوستش استیو،خواسته زیادیه؟ --- بعد از رفتن به یکی از مهمونی های تونی،باکی از اون زمان مریض بود.حالت تهوع صبحگاهی و میل شدید به دستشویی کردن اونو نفرین کرده بود،نمیدونست چه بلایی سرش اومده. تا اینکه بعد از صحبت با ناتاشا به یک نتیجه رسیدن، یه نتیجه وحشتناک.اون باردار بود. اما این بدترین قسمتش نبود، استیو همیشه بهش نگاه میکرد و هرقت اطراف اون بود عجیب رفتار میکرد و به اون میگفت باید درباره مهمونی تونی صحبت کنن. اون ممکنه خیلی چیزا باشه، اما احمق جز اونا نیست. اون میدونست صحبت کردن درباره اون شب فقط یه سردرد دیگه میاره، اون لعنتی مدت زمان طولانی با استیو توی یه اتاق بودن و این کافی بود تا بفهمه موضوع از چه قراره.