Зарегистрируйтесь в крупнейшем сообществе любителей историй
или
چشماشو رو هم فشار داد تا حس کنجکاویش نسبت به اون کیف رو مهار کنهسمت پنجره اتاق رفت و به فضای بیرون چشم دوخت این چند روز از خونه بیرون نرفته بود... شاید میترسید هری رو تنها بزاره شاید هم خودشو لا...Посмотреть все беседы
История от автора zizi
- Опубликована 1 история
[L.S]
495
72
5
_وقتی یک نقاش کامل شدم اولین چیزی که میکشم چشماته!
+چشم های من؟
_ اوهوم.... چشم های تو!
هرکی بتونه این آبی ر...