Crie uma conta e junte-se a maior comunidade de histórias do mundo
ou
بعد از مدتها داشتم فکر میکردم نکنه واقعا دوستش دارم؟ و تو خیابون قدم میزدم و دوعه صب رو سرم بارون گرفته و خیلی خستم برای رفتن یه جای گرم سقف دار و متاسفانه انقد بزرگ شدم که همه دوستام کار و زند...Ver todas as conversas
Histórias de valkunt
- 6 histórias publicadas
هر آنچه که به زبان نیاوردم
150
37
14
نامههایی که هرگز برایش نفرستادم، و کلماتی که هرگز به گوشش نخواهد رسید .
کلماتی که بر قلبم تراشیده شدند
1.4K
234
25
شعرهایی که بعد از خواندنشان مدام در سرم زمزمه شدند تا بین صفحات کتاب و یا اول دفترها دفن شوند
و اندک توضیحا...
7 listas de leitura
- Lista de leitura
- 12 histórias
- Lista de leitura
- 5 histórias