Chapter 1

1.3K 149 9
                                    

هری:
هری پشت به تنه درخت کنار دریاچه نشسته بود.صورتش رو در دستش دفن کردو آه بلندی کشید.یک هفته میشد که اسمش از جام آتش در اومده بود به دریاچه نگاه کرد. آرزو کرد که توش شیرجه بزنه و دیگه بر نگرده.اون حتی نمیتونست توی خابگاهشون بخابه و میدونست همه افراد اونجا ازش متنفرن.واسه همین شب هاش رو اینجا،کنار دریاچه سیاه میگذروند.
یه لحظه چشمش به کشتی دورمسترانگ افتاد،ذهنش برگشت به دیشب به صورت خشمگین رون...دیشب باهم بحثشون شده بود.هری فکر کرد تقصیر رونه که بهم اعتماد نداره،باید بدونه که من چنین کاریو بدون اون انجام نمیدم
با اینکه میدونست خودش اسمش رو توی جام ننداخته بود بازهم احساس گناه میکرد
به محوطه هاگوارتز نگاه کرد مثل همیشه جادویی و مرموز به نظر میرسید.به ستاره ها خیره شد و به این فکر کرد که پدرخوندش،سیریوس بلک کجای این دنیا میتونه باشه؟احتمالا توی انگلیس نبود.به این فکر کرد که یه نامه وسش بنویسه.آروم آروم روی چمن دراز کشید وبه صدای جنگل ممنوعه گوش داد.
اولین مرحله چی بود؟کاش لازم نبود خودش رو آماده کنه.آرزو میکرد مثل بقیه منتظر مسابفه ها باشه نه طعمه اونا.
ناگهان صدای پایی رو شنید که به سمتش میومد.میدونست راهی وجود نداره که بتونه ببینش اما حس میکرد اون میدونه هری اینجاست.فقط دعادعا میکرد که متوجه هری نشه.
اما اون هی جلوتروجلوتر میومد.فکر کنم قرار بود بزودی یه متر فاصله هم بینشون نباشه.سعی کرد به این فکر کنه که کی میتونه باشه؟رون؟نه امکان نداره اونا باهم حرف نمیزنن
هرماینی؟نه اون حتی نمیدونست هری از خوابگاه فرار کرده.
کم کم قدماش متوقف شد.هرکسی بود انقدر به هری نزدیک بود که صدای نفس هاش شنیده میشد.فقط امیدوار بود که اون صدای نفس هاشو نشنیده باشه.
دور درختو نگاه کرد تا ببینه کی اونجاست؟دوتا چشم نقره ای رو ملاقات کرد.همون چشمایی که سالها اذیتش میکرد
-پاتر؟
صدای پوزخندش قابل تشخیص بود.قبل از اینکه دوباره سرش رو برگردونه به دریاچه یه چند لحظه به مالفوی خیره شد.میدونست قراره مالفوی مسخره ش کنه.
-چی میخوای مالفوی؟
یه لحظه فکر کرد باید چیز بهتری مگفت ولی ولش کن فکرش جای دیگه بود
-از خوابگاه پرتت کردن بیرون؟
دوباره پوزخند زد.دوباره به مالفوی مثل منگولا خیره شد.حوصله حرف زدن نداشت.
-نه فقط...فقط میخواستم هوا بخورم...شوکه شدم که با دارو دسته مرگخوارت نیستی
-اینکه پدرم تصمیم گرفته بود مرگخوار بشه تقصیر من نیست.(چشماش رو چرخوند)حتی اگه میخواستم باشم
-پس مامان بابایی اجازه نمیدن پسرشون صورت قشنگشو خراب کنه؟(هری مسخره کرد)
مالفوی سرشو برگردوند سمت هری.هری یه لحظه فکرکرد اون لبخند زده؟بعد یادش اومد چی گفته بود...با خودش گفت:صورت مالفوی قشنگه؟البته که نه...
با این حال اون نمیتونست متوجه درخشش پوست رنگ پریده اسلیترین روبروش زیر نور ماه نشه.سرشو تکون داد.چش شده بود؟احتمالا بخاطر کمبود خوابه...اولین کاری که باید میکرد چی بود؟به مالفوی خیره شه؟پسری که چهارساله ازش متنفره؟مالفوی؟
مالوی دستش رو روی موهای بلوندش کشید:
-فکر نمیکنم چهره توهم اونقدرا بد باشه
-چی؟(لکنت زبون داشت چون باورنمیکرد مالفوی چیزی بگه که وحشتناک نباشه)
-تو واقعا فکر میکنی صورت من قشنگه؟(لبخندش با یذره کنجکاوی قاطی شد)
نوبت هری بود که از خجالت قرمز بشه:
-منظورم..فقط...امم..
مالفوی خندید.هری استرس گرفت...مالفوی چی داشت که باعث میشد هری استرسی بشه؟
-بهرحال...واسه اولین کارهیجان زده ای؟
نفس عمیق کشید:
-نه،من قراره خراب کاری کنم...(احمق چرا این حرفارو میزنی؟اونم به دشمن قسم خوردت؟دراکو مالفوی!)
-بیخیال بابا.دوتامون میدونیم تو خرشانسی یه راهی پیدا میکنی
ذهن هری:درست شنیدم؟امکان نداره چنین چیزی بگه...
-فقط چیزه...چررا یهو...مهربون شدی؟
-چرا نباشم؟
-توهمیشه از من متنفر بودی
مالفوی خندید این دفعه صداش بلند بود
-پاتر باور کن ازت متنفر نبودم
نمیدونست چی بگه.از کی مالفوی ازش متنفر نبود؟همیشه تو سالن باهم بحث میکردنو بهم تیکه مینداختن.حالا مالفوی داره بهش میگه ازش متنفر نبوده؟
-واقعا فکر کردی ازت متنفرم؟
-خب رفتارت...
-شاید میخاستم بهت نشون بدم حواسم بهت هست و بهت اهمیت میدم؟
-مالفوی بعضی وقتا دیوونه میشی
اونا چند ثانیه باهم خندیدن اما زود تموم شد.توی سکوت دراز کشیدنو به ستاره ها خیره شدن
هری به این فکر میکرد:چقدر عجیبه...شاید دارم خواب میبینمو چند لحظه دیگه بیدار میشم
خودشو نیشگون گرفتت...نه خواب نیست.بیداره!
-ساعت همراهمت داری؟
-اوهوم چرا؟(مالفوی آستینشو بالا زد تا ساعتشونشون بده)
-ساعت چنده؟
-دوازدهو نیم
-بهتره برم(بلند شد و قدم برداشت)
ولی احساس کرد 
یه دست،دستشوگرفته.با شوک برگشت.مالفوی هم به همون اندازه شوکه شدو فورا دست هریو انداخت
-این برای چی بود؟
-فعلا نرو
هری به مالفوی با همون حالت منگول مانندش خیره شد..این شب عجیب ترهم میشد؟
-اینم جوکه؟از کی تاحالا میخوای باهات بمونم؟
-بچه جون.من همیشه میخاستم
هری دوباره داشت گوجه میشد.سرش رو اورد پایین.چه اتفاقی داشت میفتاد؟چرا کف دستش عرق کرده بود؟قلبش چرا تند مید؟همه اینارو تقصیر خستگیش انداخت
-چرا اینجایی؟
-ذهنم مشغول.نمیتونم بخوابم
-مثل چی؟
-کارایی که باید انجام بدم...با پدرم...
-اوه.من فکر کردم تو اونو میپرستی
-نه(مالفوی داد زد)اون منو از مادرم جدا میکنه.من شک دارم بزاره کاری کنم/اون فقط میخواد من به دارودسته ارباب تاریکی اضافه شمو بهش کمک کنم.
-اوه
-فک کنم نباید چنین چیزیو بهت میگفتم
-احتمالا تا صبح یادم میره
مالفوی چشماش رو چرخورد اگرچه هری مطمئن بود لبخندشو دید.
-میدونی فکر میکنم رقابت ما دوتا خیلی مسخره ست...(با همون پوزخند همیشگیش)
هری خندید مالفوی حدی حرف میزد؟
-این بهترین چیزی بود که تاحالا بهم گفتی
-بهش عادت نکن.(مالفوی پاهاشو دراز کرد)
یک ثانیه هری به این فکرد اگه روی پاهاش بشینه چه حسی داره؟لعنت به این خستگی...این چه فکری بود؟
مالفوی دوباره به ساعتش نگاه کرد:
-لعنتی ما تقریبا دوساعته اینجاییم.
مالفوی از جاش بلند شد و دستش رو به سمت هری دراز کرد:
-راستش من یکی که دیگه تحمل جنگو دعوا با تورو ندارم
هری با تشکر دستش رو گرفت.با لمس دستش یه لرز خاصی از بازوش بالا رفت.البته نادیده ش گرفت

Doubts|drarryWhere stories live. Discover now