Chapter 4

531 93 12
                                    

هری:
هری با عجله به سمت خابگاهشون دوید.فقط یک روز تا هاگزمید مونده بود.مگه تا همین چند وقت پیش دشمن های قسم خورده هم نبودن؟الان چی؟دوستن؟بهرحال اونا فقط شریک معجون بودن و لابد بعد از هاگزمید دیگه لازم نبود باهم باشن

هری به اتاق مشترک رفت.هرماینی اونجا بود با دین و سیموس که دست ب دست هم ایستاه بودن.بهرحال صبح جمعه بود و هری تازه از صبحونه برگشته بود و به افکارش برای بار معلوم نیست چندم فرو رفت،و ناخود اگاه تصمیم گرفت با دین و سیموس صحبت کنه

-هی بچه ها! من به کمک نیاز دارم

هردو همزمان گفتن:

-چی شده؟

-من به دانشتون راجع ب احساسات نیاز دارم

لبخند زدن.ظاهرن هری عاشق شده بود

-چه احساسی داری؟

-مثل اینه ک قلبم میسوزه

متوجه ردو بدل کردن نگاه اون دوتا شد

-مثل اینکه معدم میچرخه،مثل اینک چیزیو میخاد

-اووووووو.هری فرد منتخب کیه؟

دوست پسرش اضافه کرد:

-دختر خوش شانس کیه هری؟

-شرط میبندم پسره

هری از ترس اینکه لو بره گفت:

-هرماینی داره صدام میزنه..خدافظ

واقعا هم منتظرش بود...ولی خب اون به چیز دیگه ی فکر میکرد.چشمای مالفوی توی نور ماه..دستش توی موهاش..لبش رو..احساسش راجع ب مالفوی اصلا درسته؟واقعا دوسش داره؟یا فقط هوسه؟

وقتی از راهرو ها رد میشد میشنید که همه بهش میگن که اون در مقابل سدریک دیگوری هیچی نیست.

بعد از تموم کردن کلاسا و انجام تکالیفش خودش رو روی تخت انداخت و سعی کرد به مسابقت فکر کنه اما ذهنش سمت بحثش با دین و سیموس و موهای بور مالفوی کوچک برمیگشت و کم کم به خواب فرو رفت.

هری صبح روز بعد از خواب بیدار شد و کورکوران با چشمای بسته در مقابل نور دنبال عینکش گشت.امروز شنبه بود...اخر هفته!اون باید با دراکو مالفوی ب هاگزمید میرفت...

نمیدونست چی باعث استرسشه!فقط یه هاگزمید رفتن بود.ساعتشو چک کرد وشش و نیم صبح!خیلی زود نبود واسه اخر هفته؟سعی کرد چشماشو ببنده و دوباره بخابه ولی هیجان زدگی نمیذاشت

سعی کرد یه لباس مناسب بپوشه جدن نمیخواست با لباسای گشاد دادلی جلوی دراکو ظاهر شه..یه تیشرت و شلوار جین

سعی کرد موهاشو شونه کنه هرچند فایده نداشت،از قبلش بهم ریخته تر میشدن

طرفای ساعت هفت روی مبل اتاق مشترک نشست و ب حل کردن بقی تکلیفاش رسید.کاش هرماینی اینجا بود.نیم ساعت دیگه قرار بود به هاگزمید حرکت کنن.

Doubts|drarryWhere stories live. Discover now