༒︎𝖈𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 ¹༒︎

962 168 209
                                    

برج دراگونِ فیلادلفیا پنسیلوانیا
ساعت 5ونیم غروب به وقت آمریکا

گارد با وحشت ناشی از چند ثانیه ی آینده این دست اون دست کرد ولی به هر حال باید حرف میزد.
سکوتش یه اتفاق مهم رو به رئیس ثابت میکرد : طفره نرو!

گارد از جمله ی کوتاه و ترسناک رئیسش کمی به عقب متمایل شد : رئیس او..اون ت..توی اتاقش.. نیست!

مردی که مشغول تمیز کردن فنر تفنگش بود با عصبانیت جمله ی بادیگارد رو تحلیل کرد و ورقه های روی میز رو بهم ریخت.
طبق معمول هرزه ها هر جا بودن غیر از لونشون.

_یعنی چی که نیست؟
پس من برای چی بهتون حقوق میدم ابلها...

بادیگارد که از رئیسش وحشت داشت آروم گفت : من دم در بودم... قسم میخورم حتی یه لحظه هم از جلوی در دور نشدم.
حتماً از پنجره فرار کرده.

مرد عصبی فریاد زد : اصلا به این فکر کردی که ما تو بالاترین طبقه ی آسمون خراشیم؟

: شاید کسی بهش کمک کرده رئیس!

سهون با عصبانیت گفت : سریع اون هرزه ی احمقو بر میگردونین ، اهمیت نمیدم سالم یا نیمه جون هر طور شده برش میگردونین اینجا تا خیانت به اربابشو براش جبران کنم.

گارد با ترس تعظیم کرد : چ...چشم...قربان
و از اتاق بیرون رفت.

دندوناشو روی هم فشار داد و مشتشو محکم به میز کوبید.
از روی صندلیش بلند شد و به سالن بزرگ بوکس رفت.
دستکش های بوکس رو دستش کرد و به کیسه بوکس سیاه رنگ خیره شد.
به سمتش حمله کرد و مشت های پشت سر هم بهش زد.

_وقتی برگشتی نولان...
بهت ثابت میکنم کسی که توله سگ اوه سهونه چطور رفتار میکنه.
طوری به فاکت میدم که تا سه ماه طاق باز راه بری هرزه ی عوضی.

از چپ و راست به کیسه بوکس مشت میزد و حرصشو سرش خالی میکرد.
بی هیچ حسی فقط یه اخم کوچیک که وزنش اندازه ی کیسه بوکس روبه روش بود ، به ابروهای سیاهش چسبیده بود.

به این فکر بود که اون گوشای لعنتیه هرزه هایبرید رو اونقد بکشه که غرق تو خون شن.

بعد از حدود نیم ساعت بادیگارد مخصوصش با در زدن وارد سالن بوکس شد و برای صحبت اجازه خواست.
سهون همونطور که به کیسه بکس بزرگ و شنی مشت میزد ، اجازه رو صادر کرد و گارد شروع به صحبت کرد.

: نولان از پنجره ی دستشویی فرار کرده قربان.
و از اونجایی که پنجره های دستشویی از پشت قفل هستن حتماً کسی کمکش کرده.
رد چرخش پیچ روی پنجره مونده ، با دستگاه باز شدن.

𝕯𝖆𝖗𝖐𝖓𝖊𝖘𝖘Where stories live. Discover now