༒︎𝖈𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 ⁵༒︎

440 127 122
                                    

حساب از دست خودش هم در رفته بود ، هایبرید دیگه از درد ناله نمیکرد ، سرش پایین بود و خونابه از پوست خوشرنگش بیرون میزد.
شکاف شکاف های بدنش پر از خون بودن و البته دل کسی رو به رحم نمیاوردن.

هایبرید ساکت...

ارباب خشمگین...

ضربه های شلاق همچنان ادامه داشت و هیچ کدوم از افراد داخل اتاق بازی از تعدادشون خبر نداشت.

ضربه ی دیگه ای زده شد که صدای ناله طور از هایبرید شنیده شد : ا...ارباب...لطفاً...کا...فیه...
سهون شلاق رو روی زمین انداخت ، سمت هایبریدی که درخواست بس داده بود ، رفت.

خم شد و پاهای هایبرید رو باز کرد ، میدونست اگر دستاش رو باز کنه روی زمین بتنی و خشن اتاق بازی میفته.
دردش از ضربه های شلاق بیشتر نبود ولی بهتر از این بود که بعد از این همه درد روی زمین بیفته هایبرید با باز شدن دستاش توی بغل ارباب ترسناک افتاد.

سهون بی توجه به خونی شدن لباساش هایبرید رو تو آغوش گرفت و از اتاق بازی بیرون رفت.
به هانا دستور داد اتاق بازی رو تمیز کنه و خودش جونگین رو به حموم اتاقش برد.

هایبرید بیهوش رو داخل آب تقریبا گرم وان گذاشت و سعی کرد بدون اینکه خونریزی رو بیشتر کنه خراش هارو تمیز کنه.

شامپو بدن رو روی تنش ریخت و با دست خراش های خونی رو پاک کرد.
وقتی مطمئن شد خونریزی قطع شده موهای هایبرید بیجون رو شست و حوله پیچ از حموم بیرون برد.
تن هایبرید ملتهب شده بود و دور خراش های عمیق قرمز شده بودن.

کرمی رو از کمد در اورد و روی انگشتش مالید ، خراش های عمیق چیزی نبودن که دل سهون رو ریش کنن یا بخاطرشون بخواد احساساتی بشه پس به راحتی کرم روی انگشتاشو به خراش ها مالید.

یکم طول کشید تا کل خراش هارو کرم‌ بزنه و تقریبا از شدت زیادیشون یه بسته کرم تموم شد.
پتوی مشکلی رو روی هایبرید کشید ، تخت دقیقاً روبه روی درخت هایی بود که بیرون خونه قرار داشتن.
نور خورشید به داخل اتاق میتابید و بخشی از تخت سیاه رو روشن میکرد.

دستشو رو سر هایبرید کشید و با اطلاع از اینکه تب نداره از اتاق بیرون رفت.
هانا که انگار تمیزکاریه اتاق بازی رو تموم کرده بود ، بهش تعظیم کرد و با سری که رو به پایین بود گفت : چیزی لازم ندارید رئیس؟

سهون که لباساش هم خونی شده بود و هم خیس آب ، به هانا نگاهی انداخت : از اتاق لباس برام یه دست کت و شلوار بیار ، میرم شرکت.
امروز زود به زود به هایبرید سر بزن که اگر چیزی نیاز داشت بهش بدی.

هانا چشم گفت و سمت اتاق لباس رفت ، بین کت و شلوار ها گشت و از رگال ست همون روز هفته یکی رو برداشت.

بیرون رفت و کت و شلوار رو روی مبل کنار رئیشش گذاشت.

: رئیس شام خونه هستید؟
غذا حاضر کنم؟

𝕯𝖆𝖗𝖐𝖓𝖊𝖘𝖘Where stories live. Discover now