༒︎𝖈𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 ²༒︎

462 132 54
                                    

گارد بعد از ورود به اتاق کاغذ هارو روی میز پشت رئیسش گذاشت : نامه رو بهش دادم.
دستور بعدیتون چیه؟

مرد جدی که صندلیش رو به پنجره ی مرتفع بود ، خودکار رو تو دستش چرخوند و پوزخند زد : عالیه...به زودی میفته تو چاهی که واسش کندم...
شماره ی آرون رو بگیر و بدش به من!

کمتر از نیم ساعت گذشته بود و احتمالا جونگین سردرگم تو پارک نشسته بود و به نوشته ی طلایی رنگ خیره شده بود.

گارد با آرون تماس گرفت و با احتیاط گوشی رو دست رئیسش داد.
چند ثانیه بعد آرون با صدای طلبکارانه و لحن تهاجمی جواب داد : چیه؟

_مودب باش آرون ، اگر کمکای من نبود تو هنوز گوشه خیابون پارچه های مزخرفتو میفروختی؟!
با نولان بهت خوش میگذره؟

آرون قصد انکار نداشت ولی نمیتونست اعتراف نکنه که لحن سهون واقعاً ترسناکه.
این خونسردی کامل ، سرمای استخون شکنیو بهش تزریق میکرد.

: اینجا نولان جاش خیلی بهتره!
حداقل من اونو فقط یه سوراخ برای تخلیه شدن نمیبینم درسته؟
و البته هایبریدت اعتراف کرده که موقع تجارت های هایبرید منو دیده بود و عاشقم شده پس خودشم نمیخواد پیشت برگرده.

_خیلی بدبختی!
دسته دوی دیگرانو استفاده میکنی؟
نولان دیگه جا باز کرده بهتر بود یه تنگ ترشو جایگزین میکردی!
مثلا هایبرید گربه ی سیاه...
موافق نیستی؟ من که این کارو میکنم.

: جو...جونگین؟!

سهون پوزخند صداداری زد تا خونسردی و رضایتشو از این لکنت بی موقع به آرون ثابت کنه : آره همون جو...جونگین ، منظورم همون بود!

با لحن تحقیر آمیزی مثل آرون اسم جونگین رو با لکنت گفت ، میخواست نهایت بدبختی و پستی رو تو سر آرون بکوبه.
هر چند که دزدیدن نولان برای اثبات حقارتش کافی بود.

: جونگینو برگردون.

سهون خنده ای سر داد : دیگه دیره آرون!
یادت باشه هیچوقت طلای سیاهتو تو پارک رها نکنی!

بعد گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت : خوبه به زودی نولان برمیگرده اینجا تا مزه ی دردو بچشه...

༒︎༒︎༒︎

جونگین با احتیاط سوار تاکسی شد و سمت خونه برگشت ، بازم احساس زیر نظر بودن داشت ، درد پایین تنش بعد از دو هارد سکس پشت سر هم رهاش نمیکرد و داشت دیوونه میشد.
از یه طرف هم نگاه کسی رو روی خودش حس میکرد و اعصابش رو خراب میکرد.
یعنی یه ماشین داشت تاکسی رو تعقیب میکرد؟

این احساس غریزی بود ، غریزه ی یه هایبرید هیچوقت دروغ نمیگفت.

بعد از پیاده شدن وارد خونه شد و بالاخره از شر اون نگاه های خیره خلاص شد.

𝕯𝖆𝖗𝖐𝖓𝖊𝖘𝖘Where stories live. Discover now