8

1.3K 279 20
                                    

_ افسر پارک یه نفر اینو برای شما آورد.

جیمین نگاهش رو به سرباز روبروش و بسته ی بین دستاش دوخت و بی اختیار یکی از ابروهاش رو بالا برد. چرا باید یه بسته از خارج قصر براش می رسید؟ بیرون قصر که کسی اونو نمیشناخت.

شونه ای بالا انداخت و بعد از گرفتن بسته پیچیده شده توی پارچه ابریشمی زرشکی رنگی سرش رو برای سرباز تکون داد و درحالی که سعی داشت از ظاهر بسته محتویات درونشو حدس بزنه به سمت اقامتگاهش قدم برداشت. روی سکوی قسمت پشتی ساختمون نشست و بسته رو نزدیک گوشش تکون داد. جعبه سبکی بود و صدایی ازش بیرون نمی اومد. ممکن بود محتویاتش پارچه باشه.

با این فکر بی اختیار نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و گره پوشش دور جعبه رو باز کرد. اما به محض دیدن محتویات جعبه نفسش اینبار از شدت حیرت بند اومد و ناباورانه به شنل مشکی توی بسته خیره شد.

_ امکان ن..نداره! اون..برگشته؟

*************

"نقاب مشکیش رو روی بینیش بالا تر کشید و تیغه ی شمشیرش رو روی گردن زن مسن گذاشت.

_ ازت پرسیدم کجاست و باید بدونی قرار نیست سوالمو تکرار کنم.

زن وحشت زده سعی کرد گردنش رو از شمشیر مرد دور کنه و با لکنت جواب داد:(( ت...توی انبار.))
بعد دست لرزونش رو به سمت اتاقک کوچیک و محقری گوشه ی حیاط مهمون خونه دراز کرد و آب دهنش رو به سختی قورت داد.

پوزخند کمرنگی روی لبای مرد سیاه پوش نشست و شمشیرش رو پایین آورد. دستش رو به آرومی توی لباسش فرو کرد و کیسه ای سکه رو از جیب داخلیش بیرون کشید.

_ بگیرش. برای توئه. واسه ی اینکه دهنتو ببندی. میدونی که اگه نبندیش کاری میکنم آرزوی مرگ کنی؟

زن ترسیده سر تکون داد و سکه ها رو از غریبه گرفت. مرد سیاه پوش شمشیرش رو توی غلاف برگردوند و با قدمهای بی صداش به سمت انبار رفت. چشماش رو دور اون اتاقک سرد و نمور گردوند و در نهایت مسیر نگاهش با دیدن جسم کوچیکی که گوشه ی انبار روی زمین افتاده و به لطف نور کم‌جون ماه که اتاقو روش میکرد، معلوم بود متوقف شد.

_ عوضی حروم زاده.

زیر لب غرید و به سمت پسر بچه بیهوش رفت. جثه کوچیکش رو از روی زمین بلند کرد و بعد از پیچیدن شنل مشکی خودش دور جسم سرد پسر اونو توی بغلش گرفت و از انبار بیرون اومد. ناله های آروم پسر به خاطر درد کبودیا و زخمای روی بدنش همونقدر که قلب مرد رو به درد میاورد، بابت اینکه پسر هنوز زنده است خیالش رو راحت میکرد.

زن هنوز جلوی در مهمون خونه ایستاده و با ترس منتظر عکس العمل نهایی مرد سیاه پوش بود. نمی فهمید یه پسر بچه بی ارزش چه فایده ای برای اون مرد داره که حاضره براش یه کیسه سکه بپردازه و بقیه رو در صورت لزوم به قتل برسونه.

با متوقف شدن جثه قد بلند مرد، روبروش، نفس لرزونی کشید و چند قدم عقب رفت.

_ سگ حرومزاده! چطور تونستی به یه بچه اینقدر آسیب برسونی. میدونی؟ واقعا باید خوشحال باشی که اجازه نداره بکشمت.

مرد از بین دندونای به هم فشرده شده اش غرید و جسم نحیف پسرک رو بیشتر به سینه اش چسبوند. نگاه تحقیر آمیزی به پیرزن که روی زمین زانو زده و با ترس طلب بخشش میکرد انداخت و نوک کفشش رو به پهلوی زن کوبید.

_ از فردا هر کس درباره این پسر ازت پرسید بهش میگی اون مرده. فهمیدی؟ شب سعی میکنه از مهمون خونه ات فرار کنه و وقتی دنبالش رفتی دیدی که اون توی رودخونه افتاد. هرکس به حرفات شک کنه باید با زندگی خدافظی کنی.

وقتی تایید وحشت زده زنو شنید سرش رو تکون داد و بعد از جلوتر کشیدن لبه ی کلاهش از اون مهمون خونه خفه و کثیف بیرون زد. نگاهی به صورت رنگ پریده و زخمی پسرک انداخت و به آرومی گونه های سردش رو نوازش کرد.

_ قول میدم مرد بزرگی ازت بسازم.

نزدیک گوش پسر بچه زمزمه کرد و بوسه آرومی روی شقیه اش گذاشت.

_ از امشب تو پارک جیمینی. به زندگی جدیدت خوش اومدی عزیزم. "



🔴🔴

سلام بعد مدت های طولانی:"))
خب این یه پارت خیلی کوچیکه فقط برای اینکه یه کم گرد و خاک دور فیک بره و اون نوشته متوقف شده رو از روش بردارم. راستش من یه مدت این فیکو تو یه چنلی آپ میکردم و اونجا اصلا بهش توجه نشد و این کم کم باعث شد یه حس بدی به فیکم پیدا کنم. اما الان فکر کنم میخوام باز ادامه اش بدم و یه شانس دیگه برای خودم و داستانم در نظر بگیرم و واقعا به حمایتتون احتیاج دارم. برای اینکه بتونم بهتر و با کیفیت تر بنویسم لطفا بهم انگیزه بدید و اگه فیکو دوست دارید توی ریدینگ لیستاتون اددش کنید و به دوستاتون معرفیش کنید. مرسی از همتون^^💛💛

after sunset [yoonmin]Where stories live. Discover now