" یک هفته قبل از جشن سالیانه"
نشان خانوادگیش رو با بی میلی جلوی چشمای سرباز گرفت. اگه مجبور نبود هیچ وقت از اون عنوان استفاده نمیکرد. چیزی توی دنیا منفور تر از عنوانی که اونو به خانوادهاش متصل میکرد از نظرش وجود نداشت.
وقتی نگهبان تعظیمی بهش کرد و از جلوی در کنار رفت، نفس عمیقی کشید و وارد قصر ملکه شد. باور کردن اینکه قراره خواهرش رو توی لباسای ملکه کشور ببینه براش بیشتر از اونکه سخت باشه خندهدار بود. دختر کوچولویی که همیشه به خاطر کثیف شدن لباساش و زخمی شدن دستاش موقع بازی های پرتحرک یا تلاش های بی نتیجهاش برای سوار اسب پدرش شدن مورد سرزنش مادرشون قرار میگرفت حالا بعد از امپراطور بالاترین مقام کشور رو داشت.
لبخند محوی از فکر کردن به گذشته روی لباش نقش بست. مطمئن نبود نارا از دیدنش خوشحال بشه یا قبول کنه کاری که میخواد رو انجام بده. اما این بهترین راه برای رسیدن به هدفش بود و امید داشت با موفقیت پیش بره. هدفی که حتی یونگجه، کسی که در هر موقعیتی تحسینش میکرد، اعتقاد داشت به شدت احمقانه و مضحکه.
با رسیدن به در تالار اصلی قصر ملکه، دوباره اون نشان نفرت انگیز رو جلوی چشمای ندیمهها گرفت. میدونست با نامهای که روز قبل مخفیانه برای خواهرش فرستاده، اون الان منتظرشه و لازم نیست نگران تنها نبودن اون توی اتاقش باشه. به خواهرش اعتماد داشت. نارا چیزی به پدرشون نمیگفت. حتی اگه درخواستش رو نمیپذیرفت هم باز چیزی به پدرشون نمیگفت.
وقتی درهای کشویی اتاق باز شدن، نگاهش به چشمای خنثی و مشکی نارا که توی لباسای ابریشمی و مشکی رنگش پشت میز وسط اتاق نشسته بود برخورد کرد. توی اون لباس تیره، خواهرش هیچ شباهتی به دختر کوچولویی که آخرین بار ملاقاتش کرده بود نداشت. نامجون برای اولین بار احساس کرد نگاه پدرش رو توی چشمای نارا هم میبینه. اون مرد شاید نتونسته بود پسرش رو با خودش همراه کنه اما مطمئنا دختری، درست شبیه فرزند ایدهآلی که همیشه آرزوش رو داشت بزرگ کرده بود.
_ بزرگ شدی.
نامجون بی مقدمه گفت و لبخند مصنوعی و کم رنگی روی لباش نقش بست. نارا هنوز داشت با نگاه پدرشون بهش نگاه میکرد و این موضوع براش خوشایند نبود.
_ موهای توام بیشتر از قبل سفید شده. فکر کنم توی این چند سال مرگ آدمای بیشتری رو تماشا کردی.
ملکه با لحن سردی جواب برادرش رو داد. اولین بار که یه دسته موی سفید بین موهای مشکی و بلند نامجون ظاهر شد، زمانی بود که پدرشون دستور داد دختر خدمتکار رو به جرم دزدی جواهرات صد و پنجاه بار شلاق بزنن. دختر بیچاره بعد از هشتادمین ضربه جونش رو از دست داد.
نامجون اون صحنه رو دیده و هیچ وقت جیغای دلخراش دختر از ذهنش بیرون نرفته بود. روز بعد، وقتی ارباب زاده جوان از خواب بیدار شد، دسته باریکی از موی سفید بین باقی موهاش خودنمایی میکرد. نارا میدونست برادرش هیچ وقت اولین صحنه قتل ظالمانهای که توی زندگیش دیده رو فراموش نمیکنه و حالا بدش نمیومد یه بار دیگه روحیه حساس و آسیب پذیر پسر بزرگتر رو بهش یادآوری کنه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
after sunset [yoonmin]
Fanficدستاش رو نوازش وار روی گونههای زخمی پسر کوچیکتر کشید و با بغض زمزمه کرد:(( چطور تونستی اینکارو باهام کنی وقتی تنها کسی که بهش اعتماد داشتم تو بودی؟ )) جیمین سرش رو پایین انداخت و بغضش رو قورت داد. چطور میتونست بگه میترسیده یونگی وقتی درباره هویت...